آفرینشِ ازلی و آیندهی منتظر
بُرشی کوتاه و تراژیک از زندگی خسرو گلسرخی
محمود طیاری
به نقل از کتاب” قهرمان تا نویسنده”/ نشر افراز – بهار ۸۸
آشنایی با «خسرو» به سالهای آغازینِ دههی چهل برمیگردد. خسرو تا آن زمان که در زادگاهش بود، چهرهای حاشیهای و دست چندم بود. به تفنن شعر میسرود، سُستی در وزن و اشتباه در قافیه داشت. اما اوکه بختی بلند و سرنوشتی قُقنوسی داشت؛ راهِ قله در پیش گرفت و از آن پس، سیمرغی بود که تنها در دورها بال میزد: به تهران کوچیده بود. نمیدانم با کیان حشر و نشر داشت، اما به راستی از او و آوازهاش در عجب بودم و چه بی باور! -:که چگونه خُردک آدمی که در شعر، لنگ میزد و دلتنگی از برای کوچه داشت، چنین دشخوار در عمل و تئوری، بینشی زمانهستیز و اندیشهای پیلورز دارد؟ این مهم آسان نیامد مگر با حضورِ زمانهسازِ وی در جُنگها و ماهنامهها و سفری که به قصدِ دیدار و گفتگو با من به زادگاهش- رشت- داشت:
آنچه از او میشنیدم و میدیدم: تحول و تهور بود. نگاهی ارجگذار و باورمدار نسبت به پیرامون خود، بهویژه آثار مردمی و «طرحهای روستایی» من داشت. بهراستی تا آن زمان، چیزی را که او آن همه بهایش میداد، که مردمی و آرمانی بود، تا به آن پایه، نه در خود و نه در کسی دیگر دیده بودم.
نمیدانم کدامین ماه از پاییزِ سال چهل و هشت بود که او با اتکا به وجههی مقبولِ خود، از طرفِ آیندگانِ ادبی، به جهت گفتگو به خانه من آمد. شبی را تا صبح به کارِ گِل و شکارِ دل نشستیم!
آن شب نازکایِ نگاهِ دیگری هم بود، که در سربالاییِ گفتگویمان، جای «کمک دنده» مینشست! -: سراپا حُسن، با طبعی شوخ، که بعدها از شیوخ شد: با سری تا پایِ دار و نه بر بالای آن! که را میگویم؟ نویسندهی «بعد از آن سالها»: حسن حسام.
خسرو، متنِ گفتگویمان را به تهران بُرد و پیاده کرد. آیندگان خواست دستی در آن ببرد؛ اما خسرو که ضامنِ چاقویِ زبان من بود، پس زد. متن مدتی نزد او ماند، تا آن بیقراری در دیدار، که آخرین نیز بود! بی که خود بدانیم: اگر شرح آن میآورم، از آن روست که خسرو، وجههای همهزمانی و همهمکانی دارد. گفتنش عُرضه میخواهد، اما نگفتنش خباثتی است آشکار و اُف بر این گونه راهیانِ سال و خیال، که درکارِ شکارِ «زیبایی» و «لحظه»اند؛ اما نه در پیِ کارِ مومیاییِ آن! باری آنچه به دردِ من نیاید، معلوم نیست به کارِ جامعهشناسان و تاریخ سازان، که زمانِ اسطورهای را بدنهسازی میکنند، نیز نیاید: پروسهی درک، شناخت و تسلیم ناپذیری، زنجیرهی افتخاراتِ ملی برگردن خسرو است. اما آنچه چهرهی او را زیباتر میکند، رویاهایِ از پیش تیرباران شده در کالبدِ کودک – زن، و خانهی بی ابزارِ اوست :در تهران، نبشِ نادری، دیداری با او داشتم، به قصدِ پیجویی و باز پسگیریِ متنِ گفتگو:
«آه خدای من! این چهرهی استخوانیِ سفید، با این جمجمه و گونههای برجسته و پشت لبِ پُر و سیاه، از آن خسرو است؟» به ذهنم رسید چه شباهتی به «جک بلانس: هنرپیشه سینما» پیدا کرده!
ونمی دانستم بعدها، شأنِ خسرو، او را به اسطورهای بدل ساخته و نامش با عطرِ «گل سرخ» خواهد آمیخت. به این بهانه که متن گفتگو در خانهاش است، از من خواست ناهاری در خانه بخوریم. دست و پایی زدم و نشد. او متن را در گرو داشت، پذیرفتم. پیاده به طرف میدان جمهوری میرفتیم و حرف میزدیم. از متن راضی بود و میگفت مانع از آن شد دست تویش ببرند و این به قیمتِ درگیر شدن و باز پسگیریِ متن، در مرحله حروف چینی تمام شده بود. میگفت متن را برای آنها و به هزینهشان در سفرِ به رشت گرفته، اگرچه چند ماه است جز چکهای وعدهدار، جای حقوق و کارمزد، چیزی از آنها نگرفته است!
خسرو هیجان زده و مایوس بود و با چهار انگشتِ دست چپ، سبیل چخماقیاش را تاب میداد و با دستِ دیگر، هوا را میشکافت و به سازمانی چنین، که زیر پوسته و لعابِ فرهنگ تحمیلی، از نیروی کارِ ارزان، به شیوهی نصبِ آینههای مقعر، سرِ پیچِ کلمات، در جادههای خط کشی شده، بهره میگرفت، معترض بود! به خانه رسیدیم.
نمی دانم چه کس در خانه بود، اما چیزهایی به نظرم نو میرسید. مبلمان، میز، کتابخانه و تخت چوبیِ نوزادی که در راه بود، با سایبان و نرده و تورِ سفید – پشهبند؟
خسرو با غرور همه چیز را نشانم داد. همهی آن چه را که میشد به آن، آمادگی برای تولدِ یک نوزاد گفت: «دامون؟» حالا که نگاه میکنم، چه تعبیر والایی، -با توجه به کاراکترِ خسرو- میشود به اشیاء و انسان داد: خسرو با پایگاهِ مردمیاش در «آفرینشِ ازلی»، تخت و سیسمونیِ نوزاد، نشانه و الگویی از تابش و تکثر و نطفه بندیِ امید و رویا در «آیندهی منتظر»، تورِ سایبان نیز، نمادی از عناصرِ متشکلِ خنثیساز، در دفعِ عواملِ مخرب و مهلک، که در نگاهی تاریخی و در غلو آمیزترین وجه، به هیأت «آنوفل» در میآید و خونخواری نشانهی آن است! و این همه در زایشی و فرسایشی دیگر، آیا استتارِ ترس از آینده و نوعی فرار به جلو نیست که انسان در چالشی قدر ستیزانه با خود دارد؟
«عاطفه» – بانوی خسرو- رسید و پس از چیدمانِ ناهار روی میز، میان چند ردیف قفسه کتاب، که اغلب نو به نظر میرسید، نشستیم. با اولین لقمهگیریِ غذا در زدند. خسرو دستش نیمه راهِ دهان ماند و رنگش به سفیدیِ گچ ریخت. عاطفه دستپاچه اما با تردید، به طرفِ در رفت. خسرو با اشاره دست، از عاطفه خواست که در جای خود بماند و خود نیز گیج و مات نگاهش کرد.
تابستان بود یا زمستان، بماند! چهار فصلِ روستایی بر ما گذشت! باد تازیانه میزد و کولاکِ روی پیشانیِ خسرو میشکست. خسرو انگار برای مدتی در آتشِ عربی میسوخت و از نسیمِ بهار خبری نبود! با نگاه پرسیدم: «خبری شده؟» با نگاه گفت: «بعد میگویم» آن دو ایستاده و بی تکلیف، به هم نگاه میکردند. دوباره در زدند. این بار با سماجت بیشتری. خسرو آهسته گفت: «اگه یاروئه، بگو من نیستم. رفتم شمال!» و لبخند زد. انگار کمی به خودش آمده بود. چون اشاره به من داشت و گفت: «اگر چه، شمال خودش آمده اینجا، پیشِ روی من نشسته!» عاطفه به طرف در رفت و خسرو در گوشهای مضطرب ایستاد .وقتی عاطفه برگشت، خسرو هنوز نفس در سینهاش حبس بود! صدای پایی که دور میشد، پچ پچِ عاطفه را به همراه داشت: «سرمایهدارِ اژدها، گدایِ عوضی! چوب و چکال را به مون انداخت، طاقتِ دو تا قسطِ عقب افتادهاش رو نداره!» خسرو سنگین نشست و عاطفه با اشتهای کور شده، به آشپزخانه رفت و برای خودش و ما، آب خنک آورد.
خسرو گفت: «ناهارترو بخور!» و بعد از جیبش دو سه برگ چک وعدهدار و احکامی تایپ شده که نام آیندگان بر بی بهاییِ آن میافزود، در آورد و نشانم داد، گفت: «فکر نمیکردم بی محل باشه، وعدهاش گذشته. نگاه کن. به اعتبارِ همین چکها رفتم برای بچه، تخت و برای خودمون یکی دو قفسهی کتاب و مبل راحتی برداشتم. یارو هفتهای دو سه بار حال مونو میگیره، عمله اکره شو میفرسته چرک و خون مون رو بگیره! دیگه نمیدونم چیکار کنم. از عاطفه خجالت میکشم. مُشت را که نباید فقط به دیوار کوبید!» گفتم: «خسرو جان، دیگه چیزی نگو!»
گفت: «باشه، پس ناهارترو بخور» به وقتِ چای، متنِ گفتگو را خواندیم. برای اِدیت و تنظیم و پیاده کردنِ آن، چه زحمتی کشیده بود. برای چاپ آن، پیشنهادِ حذف یا استتارِ نام خود را داد:
«میدونی چیه محمودجان؟ اینها اگه ببینن متن مصاحبهشون با امضای من، سر از یه جای دیگه درآورده، دعوامون میشه، کار بالا میگیره. همینجوریاش هم به قدرکافی باهاشون سر شاخ هستم. جای اسم من یه تیره بذار. سئوال رو هرکی میتونه بپرسه، جواب مهمه!» گفتم: «این سئوالها به قیمتِ بیدارخوابیات تمام شده!» چیزی نگفت، فقط آه کشید.
بعدها زمان نشان داد: اهمیتِ سئوالِ به موقع، کمتر از ارزشِ پاسخی نیست، که بیموقع داده میشود! خسرو، چاپ این گفتگو را، هرگز با نامِ خود، ندید! ششم شهریور۱۳۷۴
———- متن مصاحبه را در کتاب “قهرمان تا نویسنده” می توانید ببینید. یا در بخش “نگاه سوم” این سایت.