داستان
یکی بود، یکی نبود. لبِ جو، تنگِ غروب، آفتاب میرفت، هوا تار میشد، ماه توی آسمان، آشکار میشد. پرندهها دسته دسته، بالزنان و – خسته از پیِ آب و دانه – میآمدند به آشیانه. نازیکوچولو اما، باباش پیدا نبود. نه اینجا، نه آنجا، هیچجا نبود.
خانه چهار دیوار، با شکوفههای سیب وگلهای شیپوریِ انار، ُپر از خار و سیم بود. گلهای ُرز توی باغچه، عطرْپاشِ نسیم بود. آبِحوض چین برمیداشت، صاف میشد. برگی از درخت میافتاد، ماهیِ قرمز، میآمد روی آب، ُنک میزد، شکلِ قاف (ق) میشد!
نازی با پیراهنی با پاچینِ بنفشهزار، که تکهای از آن، دستمالْ گردنِ یک سرباز عروسکیِ چترباز بود؛ کنارِ ماه در قابِ پنجره مینشست، و مادر برای هردوشان قصه میگفت :
”ای ماه نقرهای. تو کهای، چهای؟ گاهی سوارِ بر– ابر، گاهی توی مِهای… اگر قایقی، کرجیبانتکو؟ پاروهاینقره و بادبانت کو؟ اگر عروسِ آسمانی، پس چرا تنهایی؟ با پولکهای نقرهای، شبها در میآیی… با من بگو ای ماه، چه کار و پیشه داری؟ راهزنِ دلهایی، پیداست… خُردهشیشه داری! “
نازی لبخندی زد و به صدای شیشهایِ ماه، که از میان شاخههای صنوبر، آرام میگذشت، با دهانِ شکلاتی، فالگوش ایستاد: « مامان جونم، بازهم داری؟ » مادر گفت : «چه اطوارها، مسواک بزن، تا بیداری!» نازی گفت : «الانه مامان، چشم.» و سرباز عروسکیاش را، برای چند لحظه با مادر، تنها گذاشت. بابا، با چشمهای سرباز عروسکی، به مادر نگاه میکرد!
نازی با نگاهی به ماه و آینه، مسواکی زد و از روشویی برگشت، دنبالهی نگاه مادر را، تا گلِ پنج پرِ گیرهی آهنیِ پرده، کنار عکسِ بابا، در لباس خلبانی گرفت . انگار چشمهای مادر، به این گلِ آهنی، داشت آب میداد! نازی گفت : «مامان، وقتی مسواک میزدم، ماه توی روشویی بود. چه جوری میشه ماه، هم اینجاست، هم توی روشویی؟» مادر خندید و گفت : «شاید مثل تو رفت مسواک زد و برگشت!» نازی پرسید: «مگه ماه هم مسواک میزنه؟» مادر خندید و گفت : «خیالت چی؟ اگه اون مسواک نمیزد که، ماه نمیشد!»
ابر و باران به کنار، که گاه میآمد و میگرفت، زلفِ درختها را میُشست، هرچه گیاه بود. میرُست؛ آب راه میافتاد، جویبار میشد، غنچه، دهان باز میکرد و گُل و خار میشد! خورشید و زمین بود، تا بود، چنین بود: لبِ جو، تنگِ غروب، آفتاب میرفت، هوا تار میشد، ماه توی آسمان آشکار میشد.
نازی زیرِ پتویی با طرحِ پلنگ صورتی، و ماه هنوز در قابِ پنجره بود؛ که مادر با نگاهی مژهْ برگشته، مثل یک بادبادک دنبالهدار، بین ماه و سرباز عروسکی، دنبالهی قصه را گرفت: [« ای ماه نقرهای. تو کهای، چهای؟ تو که میدمی به نیزار، میرقصی کولیوار… نه چیزیم زیاد، نه چیزیم کم… بگو چهکنم، با این غم؟» ماه، چند ستارهی دنبالهدار، به طرف ابری که خودش را شکلِ اژدها درآورده بود، انداخت، گفت: « بخند، بخند… آی کوچولو، غمت به چند؟ » « نازی گفت : غمم به صدتا کلهقند! » « یه کلهقند؟» « ُنچ، ُنچ، ُنچ !» «دو کلهقند؟» « ُنچ، ُنچ، ُنچ!» «یه سینهریزِ مُرواری پیشم داری بگو، بخند… غمت به چند؟» «نازی گفت : « غمم به صدتا کلهقند!» ماه گفت:«نانت بدم، آبت بدم. آفتاب و – مهتابت بدم؟ عسل بهار! کلهی قندت بهچکار؟»]
مادر لحظهای ساکت ماند. چون نگاه نازی به تکهْ ابری بود که مثل یک گربه، پنجول کشیده بود و، با تیلهی ماه در آبِ حوض، بازی میکرد. [«نازی به ماه گفت : « نان مال تو، آب مال تو. آفتاب و مهتاب، مال تو… عسل بهار، سیب و انار تمام گلها، مال. تو سایهی بابا، مال من!»] مادر دستش طرفِ چشمش رفت. نازی کوچولو، برای لحظهای، خواب را با پلکهایش جارو کرد؛ و ناباورانه پرسید : ” مامان جونم، گریه داری ؟” مادر گفت : « وای، تو را به اشکِ ُمرواری… بخواب اگر که بیداری!»
همین وقت بادی وزید؛ و آب حوض چین برداشت؛ و گربه دزده که خودش را شکلِ ماه درآورده بود، و ماهی قرمزِکوچولویی به دهان داشت، پاورچین پاورچین، از کنار پاشویهی حوض گذشت . چند ستاره، دنبالهی دامنِ ماه را گرفتند. ماه، مثل عروس تنها، وسطِ باغچه ی ملیلهدوزیِ آسمان نشست و خورشیدخانم با روبند سیاه و چادرِ ابر، از پشت دوتا کوهِ کلهقندیِ سفید، شروع کرد به سابْ دادن تکههایی از آن، روی سرِ ماه!
تمام شب، خاکه قندِ مهتاب، میریخت روی دشت و دمن و کوه و صحرا. نازی و سرباز عروسکی و پلنگ صورتی، تنگِ بغلِ هم، در خواب بودند . مادر آهسته میخواند : ” آبی در آبی، خوابیده کوچولو، با صورتِ مهتابی ، توی قایق ماه، بی سایبان . بی پارو و بادبان . “
نازی سرش را گذاشته بود روی بالش .سرباز عروسکی کنارش. توی قصه، صدای پا میآمد؛ شاید بابا میآمد!
رشت – بهمن ۱۳۷۰