آپارتمانِِ شش واحدی ما، کیکِ هفت طبقهای بود؛ که جای شمع، تیرآهن درآن چیده بودند؛ و جشن تولد کودکی را به خاطر میآورد؛ که با یک کالسکهی شش اسبه؛ به سفری رویایی میرود!
ازما، من و پسرم، هرکی با مادرِخودش زندگی میکرد! -: یک خیابان بین ما، و یک کودکستان بین آنها، فاصله بود!
واحد ما، با فن کوئل و آسانسور، کف سرامیک، کابینت MDF، دیوارها کنتکس خورده و سفید؛ پرده و مُبلمان و موکت:سبزِچمنی؛ اما به چشم مادرم:قفس! که دلش به آن خانهی قدیم- پراز شمعدانی و شمشاد، و آفتابِ پهن شده روی سنگفرش، پای درخت نارنج، خوش بود!
مادر، تازه ازمریضخانه آمده، نازکآرایِتنآسایِ من، گذاشته رفته؛ با او به سفتکاری مشغول بودم! یکی که میآمد؛ از بیرون برایمان خبر میآورد.
طفلک مادرم، نفهمید جنگ کی شروع شد؛ کی تمام! زن من هم نبود در وضعیتِ قرمز، ببردم راستهی طلا فروشها؛ چون عاشق ِترکشِ خمپاره و موشک، در آن محدوده بود!
گاهی که در میزدند؛ و از آیفون صدا نمیآمد؛ کلهام را درمیآوردم؛ نگاهم هفت تا معلق میخورد، تا برسد به پایین!
مادر گوش به زنگ، ملحفه را به کناری میزد؛ دستپاچه میپرسید:
“کی هست، پسرم؟”
“هیچکی مادر، با من کار دارند.”
“تعارف کن، بیان تو.”
غرورش را پنهان؛ و چشم انتظاریاش را آشکار میکرد.
این همه دوست و آشنا، در و همسایه قدیمی، هیچکس نباید احوال او را بپرسد؛ یعنی رسم روزگار این است؟ زنگ که به صدا درآمد؛ گفتم: “معلومه که نه!” و دگمهی آیفون را زدم.
مادربا موهای شانه زده، ملحفهی شسته و ناخنِِ گرفته، سرِجایش نشسته بود.
“عجب، راه تونو گم کردین؟”
“عجب به جمال شماست. خانم سادات چه می کنه؟ اوه خانم سادات! شما چرا اینطور، از نک و نا، افتادهای؛ مادرجان؟”
مادربا گرهی بُغضی درگلو، به همهمان نگاه کرد؛ آهی و با خنده گفت:
” بلا، خبر نمیکنه؛ مثل شما، بیخبر میآدش!”
” بی خبر هم که بیاییم؛ برای احوال پرسی ست!”
“تاحالا کجا بودی؟ ای روزگارِغدار… دوقدم تا مریضخانه نمیتونستی بیایی؟”
ساریه، دخترجوانی همراهش بود؛ که بعد فهمیدم عروسش است.با من چاق سلامتی و با مادر روبوسی کردند؛ نشستند کنارش، با قسم آیه، که همه چیز خوردهاند.
گفتم:”مگه میشه؟”
و رفتم سروقتِ یخچال و کتری. صدای ساریه درآمد:
“هرکی خبرِخودش رو داره.ارواح پدرم نه شب حالیمه، نه روز.ته دلم خالی یه.هولِ بچههامو دارم؛ تعزیرات نگیردشون!افتادهاند به کارِقاچاقِِِِ ویدئو و شیرخشک. از پوشک تا نواربهداشتی و کاست!
وقت نمی کنم حمام برم. خوبه که مردِ بیچارهم، سرشو گذاشته زمین؛ منو به این روز ندیده. یک دایره زنگی دستم بدی؛ مثل حاجی فیروز میافتم توی کوچه بازار!”
“ای وای، دیگه برای چه؟ عروس به خانه آوردی که…!”
“ای خانم، فقط اسم داره. اینها، روز خودشون رو عروس میکنند وشبها، لوس!”
ساریه، چشمکی به عروسش میزند؛ با نیشگونی نرم از او، سبد میوه را از من میگیرد؛ و پیشدستیها را پخش میکند:
“دست شما درد نکنه آقا! پس چرا نمیشینی؟ توی خانه هم فکل میزنی؟”
نشستم و حواسم رفت به سلیقه ی ساریه:عروسش قشنگ بود.یکجورکنارمادرشوهر نشسته بود؛ انگارگربهای کنارِ خروس لاری!
به بهانهی چایی به آشپزخانه رفتم.ساریه با مادرم افتاده بود به حرف.از چلهی کوچک و خانهی قدیمی و برف بزرگ می گفتند.مادر دائم سرفه میکرد.نمیدانم چه می گذشت به حالِ عروسِ ساریه؛ که پیراهن بنفش تنش بود؛ و به ناخنهای دست و پایش، لاک صورتی زده بود.
ساریه چند بهاری ازمن بزرگتر بود؛ بگیر برفی که به کنارهی کوه بزند؛ به هم بند نمیشدیم: گیس او بوی حنا؛ و دهان من بوی شیرمیداد! گویا مقدر بود هرکه دنبال سرنوشت خودش برود. او به یک درجه دار روی خوش نشان میداد؛ و من سایه هردوشان را با تیر میزدم!
مادرگفت:”پس تو هم بالاخره برای خودت صاحب عروس شدی!”
ساریه با خنده گفت:”خبر نداری؛ منتظر جوجه خروسم!”
و به من نگاه کرد.شما معنی این نگاه را نمیدانی.او داشت برایم چراغ می زد؛ آن هم نوربالا!مثل شغال گیج، افتاده بودم میان درختزارانِِ برگِ خاطره ریخته؛ راهم را گم کرده بودم. از هر طرف میدویدم، تنها صدای خودم را میشنیدم؛ که درآن سال های دور میخواندم:
“یه گل داماد
یه قول عروس
قوقولی قوقو، جوجه خروس!”
همین وقت آیفون زدند؛ دگمه را زدم؛ آن که آمپول میزد، آمد و صدای مادر را درآورد!
اتاق بوی الکل و پنبه سوخته میداد.یک چای هم او خورد و رفت.
لُپهای مادرم، گل انداخته؛ نمی دانم از۶B بود یا B12 ، یا کُرتُن؟ هرچه بود، کارِب ۵۲ را کرده بود!
مادر، روسری آبی اش را کنار زده؛ ژاکت چهارخانهی سرمهای با رگههای سفید، از روی شانه افتاده، جای آمپولش را نمنمک ماساژ میداد.
عروسِ ساریه ، با صدای نازک و دلنشین گفت:
“کُمپرس بکنین؛ خوب می شه مامان!”
یاد زنم افتادم؛ کجا هست یک کُمپرسی آجرِفشاری را روی سرم خالی کند!
مادر گفت: “پیری و هزار درد بی درمان.”
و ممنون نگاهش کرد:
“دیگه حالا دُورِ شماست.ما هم مثل شما یک روز، روی ابرها راه میرفتیم!”
ساریه موهایش را با گیره، پشت سرش جمع کرد و گفت:
“به بازارِ بد ، خوردهان؛ شوهرش بیکاره!”
” چیکار می کنه؟”
“هیچی، آب رو- الک!”
استکان و نعلبکی را که بردم آشپزخانه، شنیدم به مادر گفت:
“خب خانم سادات، یک کم از پسرت بگو. می خوام بدانم چیکار میکنه؟”
مادر پاهایش را دراز کرد؛ عذرخواست و گفت:
“چه داره بکنه ؛ زنش رو گریزاند و خودش را رهاند!”
ساریه انگار که از هفت بلا، دورمانده؛ گفت:
“چیزی نمانده بود، یک “بله”از ما برای پسرت، بگیریها!”
و خندید.
مادر گفت:”هرچه قسمت باشه؛ همان میشه.”
و بعد صدایش را بلند کرد:
“ای وای، دست برسان تو را خدا.ازعروست پذیرایی کن.آخه ما هم عروس داری کردهایم!”
ساریه خندید و گفت:
“مثل شما عروس داری کنم؛ این هم میگریزه!”
بیچاره ساریه؛ به فکرش نمیرسید این داستان تمام نشده میافتد میمیرد!همان جور که مادر افتاد و ُمرد؛ وقتی که این داستان هنوز شروع نشده بود!
حالا که دوباره دستش گرفتهام؛ در و دیوار پر از اعلامیهی ساریه است:
زن بیچاره، با چه فلاکتی شوهر کرد.پدرش سلمانی بود.لُنگ به مشتری میبست، چای دارچین میداد و با تیغ حمام، سر میتراشید.
همسایه ها، به پا درمیانیِ مادر، برایش جهاز جمع میکنند؛ کار که بالا گرفت؛ می دهندش به یکی، “یک لاقباتر”ازخودش!
مردک باربر بود؛ زیر بارِ سنگین، باد افتاده بود به فتقش!همان جور بارِامانت میکشید؛ و دوبار ساریه را روانهی زایشگاه کرد:دو تا پسر، کاکل به سر…
چطور بزرگ شدهاند؛ خدای عالم میداند!گوشه کنار پیاده رو، دست به کارِ کوپن؛ و شیرخشک و یخدربهشت و سیگار!
تازه فهمیدهام جمعیت دنیا چطور اضافه میشود!راستی که همهمان تخم و ترکهی مرگیم و خودمان خبر نداریم!تا کی به کی بند کند و ما را پس بیندازد؛ بیفتیم به بر و بیابان و کوه و کمند؛ نور بالا که افتاد به چشممان؛ مثل شغال، زوزه کنان بزنیم به میانِ درختزارانِ برگِ خاطره ریخته؛ صدای مان را از پسِ سالیانِ دور بشنویم:
“یه گل داماد
یه قول عروس
قوقولی قوقو، جوجه خروس!”
۱۵ آذر۱۳۷۴
|