راه باریک وخیس بود؛ و چقدرعلف.شاخه ها قفل ِهم؛ پنجه در پنجه.و آن سبزینه سقف، درخت و گُمار؛ و نورکه می ریخت؛ و پرنده که میخواند!و دخترکه هیمه به پشت داشت؛ با پولکهای مسی ِبافته؛ و دو رج گیسو، به روی جلیقه ی لیمویی؛ و به کومه میرفت:
ایستاده بود؛ و سلام گفته بود؛ با سری به زیر، و نگاهی به کنارهی رود و آبهای ماندهی برگ پوش.
“خب بریم.”
“نه.”
“پس چی؟”
“شما!”
پیش افتادم؛ با کیفی و ساقه ی سرخسی در دست؛ و او با پاهای ترکه ای، از پی می آمد.
کومه در چشم انداز بود؛ چوبی و جنگلی، پوشیده از برگ؛ با چند بُز به دور و بر.
دخترگفت:”کومه ی ما…”
“آه، چه خوب.بُزها چی؟ اون هم مال شماست؟”
“اوهوم”
“پس شما اعیونید!”
“چی؟”
“اعیون، مالدار!”
دخترگفت: “نه.”
و ایستاد؛ با نگاهی به کیف، پرسنده و لرزان گفت:
“تو اومدی آقاکوچیک رو ببری؟”
“آقاکوچیک؟”
“اوهوم”
“اون کی یه؟ چی کار کرده؟”
“دایی منه.چوب های جنگل رو بریده؛ آدم های دولت دنبالشن.تو دنبال اون نیستی؟”
” نه.”
با نگاهِ دوبارهای مشکوک، به کیف:
“پس این چی یه، دستِ ته؟”
“کیفه!”
“می دونم، توش چی یه؟”
“آمپول، قرص، آمار.”
و به آشیانه ی خیس کلاغی نگاه بُردم.سقف سبز بود؛ و نور چکه چکه می ریخت.
ما ساکت از تپه پایین می رفتیم.
دخترگفت:”پس اومدی به گاوهامون سوزن بزنی!”
“نه؛ اومدم بُزهاتون رو بدوشم!”
“ئه ، نه بابا.آقا کوچیک نمی ذاره!”
“تو گفتی اون نیستش که.”
“خب تو جنگله.صداش می زنیم بیاد.”
“یعنی صدات رو می شنفه؟”
“پس چی.اون شب ها تو کوهه، روزها توجنگل.همیشه هم با یه تفنگ، گوش بزنگ!”
به کومه رسیدیم. دختر ایستاد؛ هیمه اش را زمین گذاشت؛ تکانی به موهای بافتهاش داد؛ عین خرگوش چپید توی کومه.
“اون، شب ها تو کوه چی کار میکنه؟”
“قایم میشه.”
“برای چی؟”
“آدمهای دولت دنبالشن.اون می بیندشون؛ صدای شیر درمیآره؛ اونا درمی رن!”
“ای بابا، پس چرا من رو دید، صدای شیر درنیاورد؟”
دخترگفت:”هی! تو که می گفتی آدم ِدولت نیستی!”
“خب نیستم.اما اون از کجا می دونست؟”
“آخه من همراه ت بودم!”
و ازمن خواست مادرش را که مریض است؛ ببینم.
پرسیدم:”کجاست؟”
کومه را نشانم داد و گفت:
“این تویه.خیلی وقته ناخوشه.هیچی نمی خوره.شیر می دوشیم نمیخوره.نان می پزیم نمی خوره.نه هیچی می گه؛ نه هیچی می شنفه.به داییام پیغام فرستاده، یه شب بی وقت، یک جوری که گیر نیافته، بیاد با تفنگ راحتش کنه!”
توی کومه رفتیم؛ اجاقی و کهنه لحافی بویناک؛ با پنبه های چرک بیرون زده؛ و زیلوی پاره.چند بادیهی مسین.خم و کوزه و چرخ و دوک پشم ریسی.زن جوان، با حلقهای سیاه به دورِچشم، روسری چرک و سیاه، تکیده و بی رمق، نیمه جان خفته بود.
دخترگفت:”این مادرِمه”
صدایش زدم:”مادر، مادر!”
زن چشمی گرداند؛ نیم نگاهی و مثل کومه، خاموش ماند.چند تا قرص دادمش ؛ که نخورد.
وقتی برمیگشتم، دخترگفت:
بذار منم همراه ت بیام؛ وقتی آقا کوچیک می بیندت، صدای شیر درنیاره!”
گفتم:”من که آدم دولت نیستم؛”
دخترگفت:”می دونم؛ دایی ام می گفت نوکرِ دولتی!”
ماتم بُرد؛ اما نشنیده می گرفتم بهتر بود؛ گفتم:
“اون تو رو بامن دیده، کاریم نداره!”
و به قلب جنگل زدم.
رشت ۱۳۴۷
مهر ۲۹