مهر ۲۹

پرورده‌ی کوهستان بود‎؛ بلندی‌های قُوش(۱)‌نشین؛ پای‌پوشِ ابر؛ تپه‌ها و کبک‌ها و دره‌ها؛ باغ‌های سنگی‌ی انار و زیتون. حسْ آشنایِ رمه‎، رد گیرِ پایِ گرگ، بی شولایِ چوپانی!
پیراهنِ آبیِ رکابی، پاکتی سیگار اشنو، روزنامه‌ای تا شده؛ شیدایی به کار و، دردی به پهلو داشت؛ که تا روی لب‌هایش نشت می‌کرد!-:
”چته باز؟‌“
”هیچی…“
او دردش را با لبخند، توی شکمش، جا به جا می‌کرد.

اول ماهِ مِه، پای یک تیر سمنتی، ایستاده بود؛ پرده‌ی شعاری دستش بود؛ که با کمک رفقا بالا می‌داد.
باد نیرویی مهاجم بود؛ و نگاهِ گُنگِ بازار را، بر‌ گُرده‌ی خود داشت!
دکه‌ی کوچک او، با پوتین کتاب‌ها، بر فرقٍ استعمار می‌کوفت؛ و پوسترها، با گلمیخ‌های سرخ، دیوار سینه را می‌شکافت؛ و کینه را بارور می‌کرد!-:
”اگه بخوای کمکت می‌کنم.“
”برای این کار،‌ اول باید از ماشینت، بیای پایین!“
”انگار به همین قانعی…“
”مهم اینه پرده بره بالا. چه بهتر یه گوشه‌اش رو هم، شما بگیری.“
”شاید بتونم کمک بیشتری بهت بکنم. پرده‌ات تو این باد، بند نمی‌گیره. بچه‌ی بلندی‌های بادگیری و، این رو نمی‌دونی!“
خندید. انگار حضورِ باد را، که به پرده شکم می‌داد؛ احساس کرده بود:
”رفقا تا صبح نشسته‌ن آماده‌ش کرده‌ن. بالاخره چی؟ روز ما است، خب!“
”دلت برای پرده، شور نزنه. ورش دار ببر اونجا. ضمناً یادت باشه. روزِ کاره، نه کارگر!“
پرده پایین می‌آمد؛ پایِ تیر سیمانی جمع می‌شد؛ و مثل چراغی در باد، پت‌پت می‌کرد!
”رفقا حاضرن.“
”جاش بالای اون دکه است.“
”کدوم دکه؟“
”دکه‌ی کتاب، اونجا بادگیره.“
چند نفری با پرده‌ی شعار، به سمت دکه رفتند.
لحظه‌ای بعد، دکه‌ی چوبی او، مثل کسی که سرش درد می‌کند‎؛ پارچه‌ی شعار را، بر پیشانیِ بلندِ خود داشت!-:
”تونستم کمکت کنم؟“
”بله، رفیق!“
و از سفر به شهری گفت، پای پوشِ سبزه و ابر، با جُلبک‌ها در مساحتِ باران‎؛ که یارانی پای از بند رسته، به دورِ هم، به انتظار گپ و حرفی تازه بودند:
”می‌رویم؟“
”با شنیدنِ هر چیز داناتر می‌شویم؛ برویم!“
ما مثل استخوانی تیز، از گلوگاهِ جاده، می‌گذشتیم. پایین تر، یک نفت‌کش می‌گذشت‎؛ که اول به نظر شن‌کش می‌آمد‎؛ و کجا بود کارهای راه و ساختمان، با آن اشتهای خونینِ شرکت‌ها؛ و قیمتٍ پایه و فرار سرمایه.
جاده پر از سنگ ریزه بود‎ و مثل زبانِ یک آدم محتضر، بار داشت!
جُلگه ما را مثل سُرمه‌ای، به چشمان سبز خود می‌کشید‎؛ و رودخانه، دریا را تا پشتِ سد، بالا می‌آورد!
آن سوی رود، دهقانان با زمین تپه‌ها، کاوشی گورکنانه داشتند. آنها از نقاط جنوبیِ شهر‌های صنعتی، تیپا خورده بودند و به طور موقت، به طرف پایگاه‌های روستایی، عقب نشینی کرده؛ و با حضورِ جمعی‌شان، انتقام جویانه با نبشِ قبر‌ها، انگشتریِ مردگانِ تاریخ را، گرسنه می‌بلعیدند!
در گره خوردگیِ دو نگاه، او گفت:
”دیگه خیالم از باد، راحته!“
”اگه منظورت پرده است‎‎، هفته‌ها می‌مونه!“
”هفته‌ها؟“
”نه پس، سال‌ها…!“
یک مشت تراکت درآورد‎، چند بار در هوا تکاندش، بعد شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و به باد سپردشان‎؛ گفت:
”باد، با ما نیست!“
هفتادتایی ‎باید می‌کوبیدیم، از شهری تراخمی و باد خیز، مثل هسته‌ی زیتونی، با شمشیرِ رودی، به دونیم شده؛ تا بامِ سفالینِ جُلگه‌ای باران زا، که پیوندی دردناک، با آهن و حلب داشت‎؛ و هر بام، صلیبِ آنتنی بر خود؛ در سوگِ پاساژ‌ها و کارخانه‌ها!
رد پای درد، زیر چشم‌هایش که دیده شد:
”بگیر و ببند که بشه‎؛ چه می‌کنی؟“
”تا به حال چی کار می‌کردم؟“
” آفتابی نمی‌شدی!“
”هوا، ابر بود!“
”ابر بود، یا پس بود؟“
”پس بود، رئیس!؛“
”به هوای بهاری، اعتمادی نیست. رگبار بگیره چی؟“
و زمزمه شد:
”در سیلابی بهاری می‌رفتیم
خونِ سبزِ گیاه،
پای هر دیواری بود!“
سیگاری درآورد؛ و با آتش خندید. موزیک، حضوری پیامبرانه داشت!
و حالا، ماشین از پلِ مدخل شهری می‌گذشت؛ که تیر چراغ‌های سنگی‌اش، با آن معماریِ روسیِ زمان جنگ، شکسته بود؛ بی انعکاس نوری در آب‎؛ و آن، چیزی نبود جز ماندابی تیره؛ و تفاله‌های مصرفِ روز؛ و لاشه‌ی باد کرده‌ی جانوران اهلی و خانگی؛ و چرخ گاری و اتومبیل؛ با لاستیکی نیم سوخته؛ و دهانه‌ی سیاه و لزجِ اگوهای شهری؛ و فضولاتِ بی رمقِ کارخانه‌های اعتصاب زده؛ و خاک اره!
ماشین به میدان ”گل سرخ“ رسید؛ با فلکه‌ای کوچک، و ستون سیمانی و بی مترسک؛ با خطوطی درهم و مغشوش؛ که انگار دستی، نام ”سرخ“ را، سراسیمه بر آن حک کرده بود؛ و حالا دست دیگری، بی تکانِ ماشه‌ای، نام دیگری بر آن چکانده بود!
و حالا، در قُرقی آشکار: نطقی کور و بازگشتی ناگزیربود؛ با هنگامه‌ای مهاجم پیش رو؛ و ”بهاران خجسته باد“‌ی در گوش، که همه‌ی خالی‌ها را پر می‌کرد!
در نگاه غافلگیرانه‌ی دیگری، آنچه به چشم می‌آمد، تأثر انگیز بود:
با سری به روی شانه، او خوابش برده است. به نظر می‌رسید در خواب هم درد می‌کشد: چون دست چپش، پهلوی راستش را می‌فشرد.
”خوابیدی؟“
با نیش ترمزی ناخواسته، بیدار شد:
”تو بحرِ این آهنگ بودم.“
و با پلک‌هایش خواب را جارو کرد.
در گردشی بهاری، با موج، یک آبشار صدا، به درون ماشین ریخت.
حالا همه چیز فرق کرده بود؛ و خواب مثل یک خفاش، از عمقِ تاریکِ چشم‌ها برخاسته بود؛ و از توی اتومبیل، می‌رفت که روی بوته‌های خاموشِ کنار جاده بنشیند.

اردیبهشت ۵۸
(۱)- پرنده‌ای است شکاری، دارای نک خمیده، پنجه‌های قوی و پرهای بلن

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید