مهر ۲۹


یکه زنی مرد شکار ‌و‌ بی افسار؛ مثل قزل‌آلا، گاهی به کم آبه می‌‌زد و سر از خشکی درمی‌آورد! مردک بور و دمق، مگر با قلاب از آب می‌گرفتش!-:
دهان‌دوخته و‌ دل‌سوخته، فک ‌و ‌فامیل‌هایش را با صدای زن، از داربستِ فحش می‌داد بالا! مگر می‌شد به زن حرفی زد؛ یا گفت بالای چشمت، چه!-:
“دیگه نبینم زاغ سیاهِ منو چوب بزنی‌ها…! پای چپت از پای راستت پنج انگشت کوتاه‌تره! سایه‌ات که به من می‌افته، سردم می‌شه. دوست دارم مردم خیال کنند هنوز دخترم!”
“اقدس فدات بشم! مگه من چی بهت گفتم؟”
“چی‌ گفتی؟ چی نگفتی! تو یک زن می خواستی یاجوج مأجوج! نمی‌دانستم خوشگلی هم عوارض داره! کارت دائم شده پرس ‌و‌جو. بی‌خود نیست گذاشتنت عوارضی روی دروازه… اما خیالت جمع. قشون رضاشاه هم که باشه؛ از منجیل به این‌ور نمی‌تونه بیاد!”
“گرفتیم آمد!”
“کلاه تو بذار بالاتر!”
مرد به‌رگش می‌خورد؛ صدا توی گلویش می‌پیچید؛ می‌ماند چه ‌بگوید؟
ممیز‌ مالیاتی بود؛ و مأمورعوارض دروازه. با دست بردن در ‌برگه‌ی مالیاتی، هرچه بالا می‌کشی، به پای اقدس، و شکمِِ جوغ افتاده‌ی بچه‌ها بریز! گره از گوشه‌ی‌ دستمالِ این، به خاطر پول واکن؛ و گره‌ی دیگری به کار اون بینداز!-:
بیچاره انسیه، با قد نیم قد بچه؛ رباب بغل، سهراب به‌ کول؛ پی بهره‌ی پول، دنبال تو! دزدی هیزی هم می‌آورد: تو عالمی را جا می‌گذاری؛ اقدس تو را!-:
“اقدس، نازتو برم، کجابودی؟”
” کجا بودم؟ سر قبر پدرم!”
“دهنت بوی کشمش می‌ده!”
“رغایب نزدیکه. خرما پیدا نبود؛ کشمش پخش کردیم!”
“کاش سر قبر پدر من هم می‌رفتی.”
“خیلی پرس‌‌و‌جو شدم؛ پیداش نکردم. یا اون جزو خوبانه؛ یا من حرامزاده‌ام!”
قدر زن اولت را هم که نگه نداشتی. بیچاره از دستت دق مرگ شد.
حالا تو مانده‌ای و یک دختر از زن اولت “ماه منیر”؛ و یک پسر از همین زنکه اقدس! که گویا خیال دارد یک تماشاخانه آدم را بریزد سرت! و این “بهادر”، که بعدها باید بنشیند روی سینه‌ات؛ پوشک ببنددت؛ به این‌هوا که، پاهات همیشه خیسه؛ توی اتاق بدواندت؛ و برای یک دماغ گردِ سفید، با برق تیغه‌ی چاقو، اشکت را به ته‌ی پوشکت سرازیر کند! اگرچه هنوز با حقوق تقاعد و ته بُرج خیلی فاصله داری؛ هزار بار مُرده‌ات را، همین مادر- پسر باید بیاورند جلوی چشمت! ممه‌ی نارس دخترک تازه سال را، مثل بهِ اصفهان، با پنبه، درشت کنند؛ بعدش زَنَک او را حرامِ پسردائی‌اش کند؛ که برای خودش حلالی بطلبد!-:
“رضا…؟”
“جانِ دل رضا!”
“این دختره دیگه وقتش شده. گناه داره. آخه تو پدرشی!”
“اگه من پدرشم؛ تو هم جای مادرشی. گیرم شیرت رو نخورده باشه.”
“فرق می کنه.”
“بگو چه خوابی برای من دیدی؟”
“از من گفتن، از تو نشنیدن! چهار صبای دیگه، کار که دستت داد؛ می‌فهمی من چی می‌گم. نعلش رو بکوبی بهتره!”
“حالا کی رو در نظر داری؟”
“شاپور، پسردایی‌م.”
“تو که تا دیروز صدایش می کردی دختر‌دایی!”
“برای تو چه فرق می کنه؟”
“دختره رو حرامش نکنی؛ هرچه می‌خوای بکن.”
“منو باش سنگِ ناموس تو را دارم به سینه می‌زنم!”
“برای کدام بی‌ناموس؟”

“تو حق نداری به پسر دایی‌م توهین کنی؛ گفته باشم‌ها…!”
و اما این تپاله کج کلاه، سر‌آستین پوست باقلا، که بود دخترت را، هنوز‌ کُنج لبش جوشخال نزده، بغلش انداختی؟ شنیدی فرانسوی‌ها پنیر را جای دسر می‌‌خورند؛ اما تو نباید دخترت ‌”ماه منیر” را مثل پیتزای خانگی، توی بشقاب نشسته‌ی زنت می‌گذاشتی! آهِ آن بیوه زن، اما‌‌ عجب گرفتت و اقدس را به عزای تو نشانده! پولش را کشیدی بالا و برای زنت کُت دامن، رنگ وارنگ گرفته‌ای… از مینی تا ماکسی! او هم رفته بیرون شهر، با تاکسی!
باد خبرش را برایت نیاوَرَد: توی حیاط، زیر‌ِسایه درخت، نشسته‌ای به انتظار. بی‌آمادگی برای دعوا و مرافعه. انگار اقدس دسته کلیدش را جا گذاشته؛ و حالا پشت در است. عطر و پودرش از بام سفال و کوچه، پیچیده به این ور:
“تق تق تق!”
“کی یه؟”
” آی بسم اله، پاهام خشک شد؛ باز کن در رو، بجمب که مرد…!”
در را باز می کنی. ماتیک‌جویده می‌‌آید تو:
“یک سلام تو دهنت نیست؟”
دلت می‌خواد بزنی ناکارش کنی؛ اما باز‌هم مثلِ “وقتِ ادرارِ‌کوچک” خودت را نگه می‌داری!
دو‌سه ماه بعد، تو‌می‌میری! بچه‌ها از‌گرفتن پوشک راحت می‌شوند. انگار نمی دانی هنوز جنگ است. بچه قنداقه از ماست، شیرخشک می‌گیرد؛ می‌خورد! بعدش اقدس می‌رود با اونی که الان هست!
دیواری وسط حیاط می کشند. قدرالسهم را می‌فروشند. پسرت بهادر، مادرش را جا می‌گذارد. به دخترِ‌ انسیه “رباب” بند می‌کند! انسیه به دخترش یاد می‌دهد به مردش بگوید: “یا من، یا مادرت!”
اقدس با یارو، که حالا دیگه دسته جارویش شده؛ می‌گریزد تهران؛ سر از پامنار در‌می‌آورد. با موشک‌هایی که می‌زنند؛ منار کله پا می‌شود. می‌افتد روی خانه‌ی اقدس. چاه فاضلاب می‌ریزد؛ مردک فرو می‌رود؛ اما دیگربیرون آورده نمی‌شود! اقدس هنوز‌ قباله‌ی یک خانه‌ی کوچک را دارد. ربابه با طرح نقشه‌ای، به دادِ مادر‌شوهر‌ که حالا دیگر، بی‌ دسته بیل و تنهاست؛ و کمی هم سبیل درآورده! به هوای ارث می‌رسد:
می‌رود تهران، اقدس را که رو به قبله بود؛ پس کرایه می‌کند؛ می‌آوردش توی همین خانه، که چاه آب و درخت انجیرش، با یک دیوار، از وسط به دو نصف شده؛ می‌اندازد توی یک اتاق، سردفتر را به خانه آورده؛ وکالتِ بلاعزل برای فروش خانه می‌گیرد!
عروسی دخترِ “ماه منیر”، مصادف است با آوردنِ اقدس، روی تخت روان، از گاراژ به خانه: محله شلوغ و کوچه چراغانی است. سر درِ خانه، آذین بندی شده؛ باران نم‌نم می زند.
شاپور،‌ پدرعروس با رعشه‌ای به دست‌ها، و تکیه به عصا، سرگرم دعا؛ همه به انتظارِ آوردنِِ عروس از آرایشگاه!
شما که ممیزِ‌ مالیاتی و مأمور وصول عوارض دروازه باشی!- با صدای دخترکی آشنا، که لی‌لی کنان در کوچه فریاد می زند: “بیایید عروس تماشا!”؛ به میان جمعیت می‌توانی بزنی:
اقدس به روی تخت‌روان نشسته؛ چادرِ ‌سفیدی به روی سر کشیده، مردم او را زیر باران، به جای عروس گرفته؛ می‌روند به تماشا!
دو پسرک، به همراه دختری که نوه‌ی انسیه است؛ درآن شلوغی، میان تیرآهن‌های کاشته شده؛ و انبوهِ گچ و آهک و سیمان، کف می‌زدند و می‌پریدند روی کول هم؛ پیاده سوار می‌خواندند:
“یه گل، دو گل…
عروس نگو، یه دسته گل!
عروس می‌لرزه، مثل بید…
داماد کجاست؟ هیچکی ندید!

دیماه ۱۳۷۴

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید