دو سه روزی بود آسمان، با شکم برآماسیده، روی زمین افتاده بود و هوا مثل تفنگٍ سرپُر، با چاشنیِ سرما، زمینهسازِ برف و کولاک.
باد سردی از روی چنار، پاچه خیزک به روی سفالها میرفت؛ از ناودان به پایین میسُرید؛ میزد به لانهی مرغها و، مرغِ کُرچ، جوجههایش را از سرما، به زیر پر و بال میگرفت!
از پر و دانهی برنج و گِل سیاه و فضلهی مرغ، زیر درخت لجنزاری بود و نمیشد بگذری. باد یخزده، با یورشی به چنار، وِلِولهکنان از آن بالا میرفت؛ و آشیانه کلاغ را بر شاخسار بلند آن تاب میداد.
با باز شدن در، سوز سردی به درون اتاق زد؛ و این صدای حامد بود:
“وای، ببندش… مادر!”
مادر که برای چند لحظه تو میآمد، با نوک دماغ قرمز و لچک سفید و چادری با گره ضربدر، به پشت گردن و سرشانه، گفت:
“باد نمیبردتان، خب!”
در را بست و گرما به جای اولش آمد؛ اما مادر دیگر بیرون بود!
پدر از صبح رفته بود پیِ کم وکاستیِ آذوقه، چون هوا برفی بود؛ و او حوصلهی نق زدنهای هیچ کداممان را نداشت:
“یک پر زغال نیست بمالیم به صورتمان، سیاه زمستان بگذرد!”
“خدا بزرگه زن! کمی دندان به جگر بگذار؛ هرچه بخواهی فراهم میکنم.”
مادر میگفت: “این حرفها را بگذار برای وقتی که وضع از این هم بدتر شد!”
“دهنم را باز نکن؛ یک چیز بارت میکنم ها! خیلیها با سیلی صورتشان را سرخ میکنند. دولت با آن همه اهن و تلپ، با قرضهی ملی اموراتش می گذره!”
“از تو یاد گرفته لابد! جلوی در و همسایهها، سرم را نمی توانم بلند کنم: شکوفه خانم دو تومن داری به من بدهی؟ شمسی خانم بابای بچه ها هنوز از بازار نیامده!”
“یک عالمه پول سرِ ماه، بابت اجاره دارم به شان میدهم. وقت شد من به دردشان خوردم. اگه به موقع نمیجنبیدم و به آتشنشانی خبر نمیدادم؛ خانهشان در آتش سوخته بود. چقدر سطل به چاه زدم و آب به پشتبام رساندم؛ تا آتش خاموش شد!”
“آن طور باشه من هم قرآن به سر گرفتم؛ اما از کسی طلبکار نیستم!”
“مگه من طلبکارم؟ چی باعث شد، بیفتم و پام عیب برداره؟”
“زیادش نکن، مرض بچگیهاترو، پای اینها نگذار. تو فقط ترسیده بودی؛ یک آب قند چارهات بود!”
و اما چه آتشی… پدر پیش از هرچیز، لحاف و تشکمان را آورد گذاشت زیر درخت چنار؛ ما هم گریهکنان، رخت مدرسه و کتابها را آوردیم؛ و مادر سماور برنجیاش را، که شکمی گرد، مثل زنهای حامله داشت؛ و ما روی قوسیِ بدنهی آن، شکلک درمیآوردیم!
مادر با چند پر سبزی، که از کناره باغچه چیدهبود، به درون اتاق آمد؛ اوفاوفکنان از سرما، گفت:
“خدا خدایی کنه؛ فلک پادشاهی… برفی امسال بیاد که ، آدمها ارزن بخورن!”
چقدر از این حرف خوش مان آمد. غروبدمان بود. گرسنگی یادمان رفت! پرسیدیم: “کی؟”
مادر، پشتدری را کنار زد؛ با نگاهی به گوشهی آسمان، گفت:
“امشب! ”
از ذوق به پر و پای هم پیچیدیم، با حامد میخواندیم:
“اَما دوتا براریم
سهپنجاه مایه داریم
ئیپنجاه بفروختیم؛
دوپنجاه باقی داریم!”(۱)
مادر یواشکی خندید؛ و ما از پشت شیشههای سرما زده، پای تیر چراغ برق کوچه، در انتظار برف ماندیم!
آسمان سیاه شده، کلاغان به قار قار، نمیدانم گرسنه بودند؛ یا گربهی مرده روی بام سفال دیده بودند. هرچه بود از برفی سنگین خبر میدادند!
در این وقت، آسمان برقی زد و رعد شکست؛ ربابه خودش را خیس کرد. مادر افتاد به بدخُلقی؛ او را شست، اما یک جور که کار هیچ مرده شوری نبود؛ خودش این طور میگفت!
طولی نکشید برف و بوران همه جا را، از سرِ چاه تا لبهی سنگی حوض، و شاخ و برگ درخت انجیر و گردو، شست و بعد سفیداب زد!
مادر یک تکه نان دست ربابه داد؛ و ما را کنار آتش منقل گپ به سر کرد:
سماور توی دلش آتش بود و آواز بیکسی میخواند. ما معدهمان به قارو قور، پدر دیر کرده بود؛ و مادر چشم به راه.
همه جا در قُرقِ برف و بوران؛ شمسی خانم با شکوفه به حرف و مزاح:
“امسال مرگ و میر فراوونه، از تعداد گدا گشنهها کم میشه!”
مادر، برای این که صداشان را ببرد؛ گفت:
“بچهها! تا پدرتان بیاد؛ هرچه من میگم، شما هم بلند واگویه کنید!”
ما تندی گفتیم: “خب!”
مادر خاکی به سر آتش ریخت؛ سیخونکی به ربابه، که : “ نخواب!” گفت:
“سیر و پیاز زرخنی (۲)
به کفش او ، بتپانی
هرجا ایسا (۳)، بدوانی!”
ما هر سهمان واگویه کردیم؛ مادر ادامه داد:
“ تیر اوروس و –
آلمانی،
به قلبِ یار جان جانی…
برفِ شبان (۴)، زمستانی، نارنج باغان (۵)، چراغانی
شکوفانا بریزانی، هرکی خفته، ویریزانی! (۶)
نمیدانم چه بلایی از آسمان داشت نازل می شد. لوله چراغمان دو بار از سرما ترکید؛ و تارهای عنکبوتِ ترکِ روی شیشه، به پای مگس تاریکی پیچید. هرچه بود، نفت کم بود و انگلیسی زیاد!
صدای در، و بعد پدر آمد؛ با یک زنبیل زغال، روی آن چهارتا نان سنگکِ خیس، که گویا با مُهر کاغذی مسجد گرفته بود؛ با کلاه شاپو و شنلی کهنه، با برگردانی سفید از برف! انگار خدا بیامرز، تازه رفته بود ملوانی، اسم نوشته بود!
بی که چیزی بفهمیم، شب پشت پنجره، چندک زده بود؛ میترسیدیم برویم بخوابیم؛ چون: شغال سیاه ابر، مرغ سفید برف را، در چنگ خود داشت؛ و پرهایش انگار میریخت!
مادر گفت: “بروید بخوابید”
پدر گفت: “چکارشان داری… دل خوشیشان همین برفه!”
برف، سه روز و سه شب بارید. از کناره چاه تا لبهی حوض هر چه میروبیدیم؛ دوباره پُر میشد!
درختان مثل نوعروس، با دستکش سفید. چند گل رُز، مثل لُپهای مادر بزرگ، از زیر چارقد سفید برف، به چشم میخورد.
تمام وقت، سیب زمینی و تخم مرغ خاکپز میخوردیم!
بچهها توی کوچه، تونلی میان برف زده و رزین و لاستیک آتش میزدند.
روز هفتم ، پدر به زمین و زمان بد می گفت. چیزی برای خوردن نمانده بود.
مادر چادرش را برداشت، با یک زنبیل خالی؛ گفت: “بریم!”
کجا، نپرس!
لابد پیِ آذوقه. با احتیاط و به یک ستون، از روی پشتبام و سفالها، کوچه به محل میرفتیم.
با شالی به دور گردن، و لنگه جورابی روی کله و صورت، با دو سوراخ جای چشم، از دیوار خانهای پائین آمدیم و از حیاط گذشتیم:
مادربزرگ، پیر و ناخوش، با سری تراشیده، رو به قبله در تخت!
مادر، سر و کله زنان، با گریه خودش را انداخت روی او. اما وقتی بلند میشد؛ پول کاغذی کهنه و مچاله شدهای، از گوشهی سینهبندش، بیرون زده بود!
همانجا، از زن دایی شنیدم: پیرها به وقت ناخوشی، حریف آذوقه زمستانشان نمیشوند!
۱– برداشتی نزدیک به مفهوم:
ما دو برادریم، با مایههای(!) درشت،
نیم از آن فروخته،
با آنچه باقی مانده، میشود اجارهی یک ماهِ صاحبخانه را داد! ”
۲– زرخنی : تلخ
۳- شبان: شب ها
۴- ایسا: مانده، ایستاده.
۵- باغان: باغها
۶- ویریزانی: بیدارش کنی!
|