اتوبوسی در کار نیست؛ خانهی فلزی ظرف زمان است!
—————————
در نشستی اگرچه کوتاه، به اعتباری حرف از «خانه فلزی» رفت؛ و اشارتِ آن مقام فریدون، حضرت تنکابنی بر این کتاب.
من صداقت میدیدم در کلام آن آشنا و میگفتم : «نشست و گذشت: بهتر از آن است که نمینشیند و میگذرد!»-:
انتقاد از عدم توضیح « نل و زواله»؟گفتم:« وارد بود؛ از دستم در رفت.»
«خانهام داشت میشکست؟»
«از همان حرفهاست!»
«تمرین؟»#
«دلش میخواست اینطور بداند.»
«وزارت؟»#
گفتم:« معنیاش در تمرین است!»
گفت:« آقای تنکابنی داستانهای دفتر دوم خانه فلزی را فلسفه بافی روشنفکرانه نام میدهند.»
گفتم: «با اجازه …» و پیِ کاری رفتم. وقتی برمیگشتم خانه فلزی دستم بود.
گفتم : «نمونه میآوریم.»
ورق زدیم، خانه فلری آمد؛ و به آنالیزِ آن نشستیم:
[مرد شمارهیک، به مرد شماره دو نگاه کرد و زن شماره پنح، پاهایش را در اختیار مرد شماره شش گذاشت .مرد بیشماره سنگینیِ ۲۷ شماره روی دوشش بود. ]
«خب؟»
« در اینجا با چند حرکت کوتاه، زمینه برای معرفی پنج شخصیت داستان آماده شده.»
«درست، اما ردیفْ بندی آدمها قضیه را بغرنج میکند.»
گفتم :« تا محیط کشف نشود، بله. اما نشانههایی هست که تصویر روشنی از محیط بدهد. مثل این [ مرد بیشماره چراغ زد و به عرقی فکر میکرد که قرار بود تو راه بزند.] و [ آخه همه مون رو گردنه بودیم. یه ور کوه ، یه ور دره . پایین شب ، کلوخ، سایه…] و :
[ اگه بمونه ، خوبه.
– برا چی ؟
– دست به آب]
و: – نمی مونه . نگاه کن!
و این:[ یک لحظه روشنی بود و انبوه شمارهها ، و سنگینی پلک ها، و سایه های جنبنده بر شیشه ها و دیواره های چوبی و فلزی…]
که ریتم تندی دارد و منطبق و همزمان است با گذشتن اتوبوسی از مقابل چراغهای یک آبادی ، در مثل. اتوبوسی با چند ردیف صندلی و آدم و به قولی« تهتیها»- آنها که آن ته نشسته اند،بی هیچگونه امتیاز؛ و بی شمارهای پا به گاز ، با احساس مسئولیتی در قبال بیست و هفت شماره. از مرد شمارهیک بگیر تا آن ته یی ها. که دقیق است و مطمئن؛ و چراغ میزند و به عرقی فکر میکند که قرار است تو راه بزند: گونه ای دلخوشی و بهانهای برای حرکت. و : که نمیزند و میرود تا به محلی برسد که هم زن باشد و هم عرق: گونهای تسلی و تسکین و پناه جویی و شستشوی چشم از خواب، و رفتن و نماتدن؛ و ادامه:
[مرد شمارهیک گفت:« شمام یواش یواش داره خوابتون میبره.» و گوش بهزنگ ماند. مرد شماره دو چشمهایش را چرخاند و دوباره تو خودش رفت.]
در اینجا زمینه گسترده میشود. نویسنده روی دو شخصیت از پنج شخصیت داستان ته ییها به کنار – مکث می کند: مرد شمارهیک و دو؛. دو بیگانه ی همسفر. در ناتمامی یک راه شب زده! در این مکث، مرد شماره دو رنگ میبازد. صدایش که میکنی ، چشم میچرخاند و دوباره تو خودش می رود. ُخروُپف میکند. اخم و دهن دره.
[ مرد شماره یک: میگفتم اونا خوب میخوندن. تهییها…شما میدونی واسه چی؟
– آآآاوف… پف. آآآاوف…
– نمی دونی؟ آخه میترسیدن.آخه همه مون رو گردنه بودیم. یه ور کوه. یه ور دره. پایین شب ، کلوخ، سایه. حالا دیگه نمیتونن که بخوونن و خوب هم بخوونن. چون خطر رفت. ترس نیست. یا هستش و اون نمیتونن اونو حس کنن.(مکث) عقیده شما چییه؟
– جوابی نیست.
– باشمام!
– ُخروپف ف ف، اما چرا!
– میگم میتونید صداتونو ببرید؟
– چی ؟
– و تکیه تونم بدید اون ور!
و چنین است که مرد شماره دو، این پهنْ خفتهی گوشتآلود، رنگ میبازد؛ وامیرود. بی آن که هیچ بگوید. او تمام راه خروپف میکند .پرتقال پوست میکند. و آن گاه که میآید حرف بزند؛ مثل کلاغ که نه، اما میگوید: ُگه!
نه؟ نگاه کن:
– اگه بمونه خوبه.
پرتقال تمام شده بود. مرد شماره یک گفت : «براچی.؟»
« دس به آب…!»
درست مثل یک رجالهی بوف کوری! با همان دهن بالا، سوراخ پایین، که فتیله میکند، و در میآورد بیرون! و درست خارج از حوصلهی مرد شماره یک. مثلا هدایت:
– نمی شه.
– که چی ؟
– تحمل کرد.
– چیرو؟
– شما رو!
مرد شماره دو جا خورد، و چشم هاش بیرون زد:
– چی ؟
مرد شماره یک گفت: هیچی…
– پس، با من نبودید.
و یک پرتقال درآورد و پوست کند.
– البته!
و این تصویز: [هوا سرد میشد و سیاهتر، و باد بود و بوهای وحشی، و کورسوی کورههای زغال، و آب های پیچنده در قلب دره های خاموش.]
در اینجا نویسنده، بیش از آن که بخواهد طبیعت را توصیف و مجسم کند، اندوهناک، شیشه ی تصویری – به اصطلاح عکاسها- از زمان خودش داده. شیشهای که توی تاریکخانهی ذهن آقای تنکابنی– در مثل- باید ظاهر شود. و دست کم: کورسوی کورههای زغال، تلاش های انسانی را در عمق، و آب های پیچنده در قلب دره های خاموش، زندگی شناور در قلب روستاهای معصوم و متروک را باید معنی بدهد.
چنین است نحوه ی به کارگیری کلمات در خانهی فلزی:
« همه مون رو گردنه بودیم. یه ور کوه. یه ور دره. پایین شب، کلوخ سایه..»
مرد شماره یک، از این لحظه حرف میزند. از ترس و غربتِ آن ته ئیها.، و بازتاب هاشان: که میخواندند، و خوب هم می خواندند.او، مرد شماره یک متأثر است. متأسف هم. و در این تأسف، تحلیلی از نیروهای قوی و انباشتهی طبقات پایین به دست میدهد
او از لحظهی نیامده یی حرف میزند : بازتاب.! اما به آواز و معترض است: «حالا دیگه نمیتونن. که بخوونن و خوب هم بخوونن.چون خطر رفت .ترس نیست. یا هستش و اونا حسش نمی کنن.و در پشت دارد از کارد و استخوان حرف میزند. بر میگردیم به خانه فلزی: [ زن شماره پنج گفت:«اینجوری.» مرد شماره شش باریکتر شد و وقیحتر!]،
در اینجا نگاه نویسنده متوجهی دو شخصیت زمینهی اول میشود:
دو بیگانهی منحرف، دو همسفر، قفلِ هم در تاریکی. بیگانه با هر که و تهییها-: «مرد شماره شش خالی شد!»
اما او در آخرین لحظات کمی به خودس میآید؛ و آنگاه که زن حشری شماره پنج برمیگردد «تا بوی یک اجنبیِ دیگر را به خودش بگیرد»؛ در او دقیق می شود تا به شکی که در درونش نطفه میبست ؛ خاتمه بدهد:«پیر نبود؟»-
و این پرسش خوبی است. اگر چه دیر، اما میتواند نقطهی عطف و لحظهی مبارکی باشد. آن چنان که هم زمان، مرد شماره یک- بگیر هدایت، نیما، و چند صباح دیگر شاملو- در مورد خودم و حضرت تنکابنی، و حضرت «درویش» با آن شریعت کیهانیاش میخواهم شکستهنفسی کنم! شیشه را میکشد (که همینگوی نیز ماشه را) تا« نفس هایش را با بوی صبح قاتی کند»!
تعمیم: اتوبوسی در کار نیست؛ «خانه فلزی» ظرف زمان است.
– کلاغ ها؟
– بماناد!
رشت /پاییز ۱۳۴۴- محمود طیاری
پانوشت: # دلم میخواهد این طرحها را تمرین بدانم برای طیاری.- تنکابنی
# طرحها و کلاغها برای طیاری موفقیتی است و گامی به پیش و اگر این موفقیت را گشت و گذار اجباری او در روستاهای گیلان موجب شده؛ کاش من وزیر بهداری بودم و همهی نویسندگان جوان را به روستاها میفرستادم و بعد از همه، خودم را- فریدون تنکابنی.