مهر ۱۷

یک جیپ دولتی در کوه‌های الموت

می‌آمدیم بی‌آنچنان نگاهی، به تپه‌ها و خانه‌های گلی، بی‌تفقدی به آنها که توی جاده مانده بودند و دستی بلند می‌کردند؛. چرا که خود بر‌خرابه می‌نشستیم و از کوره را می‌گذشتیم:
جیپ، بی‌زاپاس و آینه بود، گرد و خاک هوا می‌کرد  و ما را محورِ کوه می‌گرداند. آنچه پیشِ رو داشتیم، انگار آخرِ دنیا بود. دهِ کوچکِ کم خانواری، با یکی دو معدن گچ وآهک، وزاغه نشین‌هایی که چرک‌ُمردگی و غبار ِآن را، انگار به سر و روی خود داشتند.
پیرزنانی با دستان چروکیده، به کارِ پشم‌ریسی و دوک، و دخترکانی شیردوش، ‌با یکی دو بُزِ سیاه، که مایه‌ی آن قاطی ِسرفه‌های خشک‌شان می‌شد؛ و باد‌های شنی، شناور در بوی پِهِن، و زخم و مگس و تراخم بود!
آن که پشت فرمان جیپ بود، در پُست معاونت فنی بود؛ به اقتضای شغل، گاه دلی به دریا می‌زد؛ در بازدید از منطقه‌ی آلوده، و‌ کشف ِبیماری واگیر‌دار، با ما سر به بیابان می‌گذاشت!-:
“از من دلخور نیستی‌که؟”
“برای چی؟”
“این که، تو کوه‌های الموت می‌گردونمت. کارت تو بیابونه و به آب و اصلاحت نمی‌رسی!”
گفتم:”اما جفت‌مون‌رو، به یک درشکه بسته‌ان. تفاوت‌مون در مواجب بیشتری‌یه که تو می‌گیری. آن هم لابد در ازای کار بیشتر..”
معاون‌ گفت:” بارِ بیشتر می‌گفتی، بهتر بود!”
به جاده که پیچ می‌خورد، چشم دوخت. آن پایین دره‌ی عمیق و ترسناکی بود.

” پس با ما، روی یک خالی…”
گفتم:‌” یک چیز رو، هنوزنتونستم فراموش‌کنم. ”
” یادمه. به‌ام نگو!”
“ازت چیزی کسر نمی‌شه. اما من، کمی سبک تر می‌شم. اولین روزِ انتصابت بود. با یک دستگاه جیپ صفر و پولیش کشیده می‌آمدی؛ مسیرِ مون یکی بود. دست بلند کردم؛ نیش ترمزی زدی ، اما رد شدی.”
” بازرسی می‌اومدم خب، می‌اومدم ببینم محل کارتون هستین، یانه. چه جوری می‌تونستم سوارت کنم. خاصه خرجی می‌شد خب. نورچشمی که نبودی!”
“اما تو چشم که بودم! اگه هدف  بهره برداری از کاره؛ هیچ فاصله‌ای بین کار و کارفرما، نباید باشه. تو اسم کاری رو که می‌کنی، کنترل می‌ذاری؛ اما بازده‌ی کار، می‌آد پایین. من آن روز دیرم شده بود. اگه با خودت می‌آوردی‌ام، چیزهای بهتری از مدیریت، تو ذهنم حک می‌شد.”
“اگه چیزی تو حافظه‌ات مونده و خیال پاک کردنش رو نداری؛ بهتره بنویسی‌اش!”
گفتم؛ و ناگهان هم:
“اگه لازم بشه، از ناخنات می‌نویسم.”
در نگاهی سرد و کنجکاو، گفت:
“از چی؟”
“از ناخن‌هات! نه این که به من پنجول کشیدی؛ این که…”
گفت:”تو شوخی می‌کنی!”
گفتم:”نه. من باگذشته‌ات آشنام!”
گفت:« نیستی، نیستی! تو چه می‌شناسی‌ام. وانگهی، گذشته‌ای تو کار نیست!”
گفتم:” با صدات هم آشنام. هنوز تو گوش منه. اونجا، تو مردم. تو می‌گفتی. از میله‌ها می‌گفتی. از بچه‌های در بند. با دست‌هات می‌گفتی!”
برای یک لحظه، با ترس، دستهایش را پس زد.
“دست‌هات رو از من ندزد. این‌ها، یک وقت تو هوا می‌رقصید. سایبان چشمت بود. گذشته تو و آینده‌ی ما، تو همین دست‌هاست!”
دستپاچه گفت:”من نمی‌دونم تو از چی حرف می‌زنی. گذشته کدومه، آینده کدومه؟ نکنه این‌هایی رو که می‌گی، می‌خوای بنویسی؟ اگه اینطوره، بهتره که هیچ وقت ننویسی!”
جیپ آهسته می‌رفت؛ رود می‌پیچید؛ و باد با برگ‌های زیتون، نجوای دلپذیری داشت.
گفتم:”نوشتنت مهم نیس. ساختنت مهمه! تو نیمه راه موندی. یکی باید کمکت کنه؛ که  رو پاهات بایستی؛ و تو این همه مردمی که پاهاشونو هوا کرده‌ن؛ دست‌هات رو، هوا کنی!”
سربه زیر، با شرم، و به نجوا گفت:
“متأسفم. من تو این هواها نیستم. من سرم تو لاک خودمه؛ از حالا گفته باشم؛ تو نخ ِهیچی هم نیستم. تو هم بهتره، کار دست خودت ندی!”
گفتم:”من فقط به گذشته‌ات رنگ می‌دم!”
“فایده‌اش چیه؟”
“درت کینه می‌مونه. کینه‌ات تجدید می‌شه. تو سوای کینه‌ات، با همه‌ی گذشته‌ات، هیچی نیستی!”
رنگ پریده و بی‌آرام گفت:
“من قانعم؛ می فهمی،  قانع! بخور و نمیری هست…”
گفتم:”معاونتی…”
“باشه؛ دلت خنک شد؟ معاونتی هست؛ باهاش می‌سازم.”
گفتم:”تو مریضی!”
گفت:”منم همین رو می‌گم. تو نباس به‌ام بند کنی. یا ازم بنویسی. من حالم خوش نیست. من اذیت شده‌م. زیاد نمی‌تونم بحث کنم. دکتر می‌رم. تو که باس بفهمی!”
“خب، می‌فهمم.”
“پس دیگه چی. با من چی‌کار داری؟ چی‌کارم می‌کنی؟”
در بزنگاه، سرد و ناغافل گفتم:
“من هیچ کاری نمی‌کنم؛ مگه ناخن‌هاتو بگیرم لاک کنم!”
گفت:”من ناخن‌هام رو…” و بُرید.
تندی گفتم:”تو، ناخن‌هات چی؟ناخن‌هات رو چی‌کار کردی؟!”
“هی..هی.. هیچ…چی!”
گفتم:”نه، بگو! چی‌‌کارکردی؟”
گفت:”من ناخن‌هام‌ رو…اونا، ناخن‌هام رو…ک ک ، .کشیدن!”
و سفید به رنگ گچ، تو خودش شکست و ریخت:
” اوه، سرم. چقدر درد می‌کنه. ما خیلی بودیم. اونجا، جلو فلکه. و می‌گفتیم و بی‌مهابا شعار می‌دادیم. اولش یک کامیون… بعدش کلاه فلزی‌ها. بعدش گرفتن‌مون؛ اوه نه. سرم، نه! نه، نه، نه…!”
بعدش توقف ِجیپ بود؛ در آن گردنه‌ی خاکی؛ سینه‌ای فراخ؛ دهانی نیمه باز؛ تفی خون‌آلود؛ و فریادی که از ما می‌رفت!
رشت – آبان ۱۳۴۵

نوشته شده توسط admin


یک نظر برای “یک جیپ دولتی در کوه‌های الموت”

  1. مریم اسحاقی گفت:

    سلام جناب آقای طیاری
    داستان خوبتان را خواندم. پایانی تکان دهنده و غیر قابل پیش بینی داشت. زبان نوشتارتان ستودنی ست .
    سپاس فراوان.

نظر بدهید