مارِ ِبیابونش، نیش!
مهسا در حالی از آنجا به در آمد، که برای تو بردناش، روسری از سرش کشیده بودند، تا گناهاش را سنگینتر از آن چه هست نشان بدهند، و چه امری معروف تر از آن، که نماز عصر را، قبل از ظهر، به اقامه ایستاده بود!
ارجاع پرونده از بعضی کجا و احالهی آن به آگاهی، این امکان را برایم فراهم کرده بود، راهِ پیش پایِ مهسا را برای بازگشتی آرام به خانه باز کنم، اما حریف ترسی که تا ُبنِ جانش رخنه داشت، نمیشدم. مثل کلاغ به دور و برش نگاه میکرد و با هر صدا از جا میپرید. انگار بچهها را هم از یاد برده بود .
هنوز هولهی حمام، خیسیِ تن او را داشت، مثل یک گربه، با صدای موتور سیکلتی که توی کوچه پیچیده بود، به زیر تخت رفت، و من خشکم زد :
“ ببین، دیوونه! رفتی اونجا چیکار؟”
“ هیس، هیس س س س!”
“ یعنی چه، خل که نشدی!”
“ هیس، اومدن ببرنِ م. تو رو خدا حرف نزن، باشه ؟ من زن خوبیام . با نماز و با خدام. اون تو که بودم، تموم نمازقضا هام رو خوندم. الانه هم حموم کردم نماز مغرب رو بخوونم.”
“الانه که ظهره، دیوونه! ”
“ خب، باشه. مرسی که گفتی، نماز ظهر رو میخوونم! تو که بهشون نمیگی کجام؟”
“باشه خب، اما کسی دنبالت نیست. دیوونهبازی درنیار، بیا از زیرِ تخت بیرون!”
“میآم، میآم . یه ذره صبر کن. بذار این موتورییه بره! ”
“ موتورییه کارت نداره.”
“ چرا داره! با پا رفت تختِ سینهی یارو رانندهئه. کاراته بلده خب. خودم دیدمش. گفت: مثل تمشک از شاخه میچینمت، انگشت هات رو میشکنم. لهات میکنم، با زن مردم رویهم میریزی، بغل دستت مینشونیش، برات چراغ میزنیم، اعتنا ء نمیکنی؟ بزن کنار ببینم !”
“یاروئه زد کنار، سر بالا حرف زد. باقیش رو میدونم. تو دامنت مشکی بود و از بغل چاک داشت . به زانوهات گیر دادن و روسریات هوا رفت!”
“نه، من مانتو تنم بود. کار رو، اون یاروئه خراب کرد. همون که بی سیم دستش بود ،
گفت: «ببینیم اگه صاحب نداره، خودمون باهاش آیه بخوونیم! دنبالِ صاحبم می گشتن که آوردنم خونه. چقدر بهت التماس کردم …”
“ببین، میشه بیای بیرون؟ میخوام کمکت کنم . ”
“ موتوری یه پس چی؟”
“ کلهی باباش، رفته!”
مهسا بیرون خزید. خاکی شده بود. تاپ زرد و دامن کلوژ، سِتِ تنش بود . گفتم :
“ تو نباید بترسی. تو یه زنی و از همه مهمتر کارمند دولتی. مادر بودنت پیشکشت . طوری نشده که از خودت خالی شدی. تو یه ذره تمشک میخواستی، زدی به بیرون شهر.
فقط یه کم بی احتیاط کردی. همین! ”
مهسا مدتی خیره نگاهم کرد :
“ اونا نمیدونستن من کارمند دولتم. دفترچه بیمهام رو ، همون وقتِ دستگیری ریز ریز کردم . گفتم بفهمن اخراجم میکنن. پای آبروم اینمیان بود. بچههام گناهشون چییه ؟راستی، اونا…؟ ”
جیغ کوتاهی کشید، و هراسان به توی حیاط ، کنار گلهای ُرز رفت :
“ بسِتونه، چقدر تاب میخورین ؟ هر چیزی اندازه داره. یالا بیاین بالا. زود، زود ! ”
گفتم : “ اونا پیش مادر بزرگ شون ان، چطور یادت نیس ؟ ”
روی زمین، کنار گلها، پهن و مثل بادکنکِ بچه ها، از آه خالی شد . فریاد زد :
“ چطور نمیترکم ؟ چرا نمیترکم؟”
و زار زار گریست، اما نه از دست یارِ بیوفا. فقط به خاطر بچه هاش. او بعد ها باید تاوان بیشتری میداد . اما چیزی که حالا مهم بود، حبابِ هوایی بود،که او در آبرویش میُجست . و من اگر نمیخواستم کمکش کنم، پس تمام کتابهای دنیا را فقط شیطان نوشته بود !
دو گلِ ‘رز، سفید و صورتی چیدم، با دستی دراز شده به سوی او، گفتم :
“یکیش مال تو، یکیش مال من. بگیر !”
ترسخورده و مبهوت، با همان لبهای قاچ قاچ شده و داغمه بسته، گفت :
“اگه منظورت بچههامونه، من هردو شون رو میخوام!”
ضربه، به هرکجاش که خورده بود، از پیش کاری بود. گفتم :
“این فقط یک ُگله، میتونی نگیریش، همین! ”
گفت:“یعنی بچههارو نمیخوای بم بدی؟ ”
گفتم:“ متأسفم. نتونستی بفهمی قصد کمک بهت دارم. از بچهها حرف میزنی اما بچهتر از اونا خودتی. تو از ریشه سوختی و من خیال دارم از نو بکارمت! ”
پوزخندی زد و گفت :
“زیادی خوب بودن، بده ! لابد توی همین باغچه میخوای بکاریام. اگه دستهام رو میکاشتی، باز یه چیزی. به قول فروغ، دوباره سبز میشدم. اما هزار دفعهم که بکاریام، سرخ خواهم شد، میدانم ! ”
گفتم : “ اعتماد به نفس، کماش خوبه، زیادش بد. ”
گفت : “ چیزی که در تو زیاده. خب دفنام کن، ببینم!”
گفتم :“کاری که تو با یک کبوتر سرکنده کردی. یادت نیست؟ قضیه ماه عسلمون. پای یک بوته گلمحمدی، پرهاش سرخ و خونین ریخته بود ! ”
مهسا بار دیگر جیغ کوتاهی کشید. گفت :
“تو همه چیز یادته، من احمق و بچه بودم . بیشتر میخواستم یک خوراک پرنده، که حسرتش رو داشتیم، بهت بدم. لعنت به اون حافظهات! لعنت به اون قطار و روسریام، که ‘نک ‘نکی و مچاله شد، و کار دستم داد.”
هر دو گل را گرفت، به طرف تاب رفت.
“زنگ بزن بچههام بیاین. دلم یه ذره شده براشون. خدا بگم مامانم رو چیکار کنه. الهی آتشِ توی دلش، به آب چشم اش خاموش نشه؛ الهی به سرازیریِ قبر، کسی نباشه بگیرتش، یک سر بره جهنم ! ”
مهسا تاب میخورد. با دستهای من که لرزشی آشکار داشت.
بالا، پائین. هوا، زمین :
“آی، ُبزِ اخفش! بیا ببین که من صاحب دارم. آیهات رو برو واسهی آبجیات بخوون! آبجیات که با حروف الفبا آشناست، با همهی آیات، بلده چهجوری ازش کار بگیره! من یه شوهر دارم، اعتماد به نفساش زیاده، اونقدر زیاد که نصفش رو بهم میده . اگر چه میگه این بده، اما هر بدی بد نیست. مثلن اون خیال نداره بچههام رو ازم بگیره، اگرچه قسم خورده طلاقم بده. ریشاش گروی حرفشه. همانطور که حرف شما گروی ریش تون. کافیه زیر یکیشونرو بزنین!”
بالا، پائین . هوا ، زمین :
گفتم : “ اگه ممکنه، آتشبس بده! ”
پرسید:“تو صدای موتوری، چیزی، نشیندی؟ نگهدار! ”
گفتم : “ ما به بچهها هیچی نمیگیم، باشه؟ ”
مهسا گفت : “ اما من به اونا قول مربای تمشکرو، برای صبحونهشون داده بودم . ”
گفتم :“ خودم میبرمت، با بچهها به یکی از همون راههای جنگلی، دست نخوردهش رو، بچین.”
مهسا گفت: “وای چه خوب. ما از هم جدا نمیشیم؟ مگه نه؟ ”
گفتم : “ بعضی جداییها، از آشنایی بهتره! ”
مهسا گفت: “ این رو تو به یه مهسای دیگهم گفتی. توی یکی از داستانهای بیست سال بعدت هم مینویسی! “
گفتم: “ اگه بیست سال بعد مینویسم، لابد از زبان زنِمه. از زبان تو هیچوقت چیزی نمینویسم! ”
گفت: “ میدونم بیست سال بعد، من زنت نیستم . شاید معشوقهات باشم.”
گفتم: “من یک عکسی در بچهگیم دیدم. یک دختر کنار یک زنِ جنی. دختره عجیب شبیه تو بود ، هم اسمِ تو هم بود. آن زن جنی هم شبیه مادرت. بش میگفتیم عمهخانم .”
گفت:“اگه دختره کتاب عاشقیرو از بر بود، اون دختر من بودم، اگه اون زنه هم به وقت مرگ کرم گذاشت، حتما مادرم بود !”
گفتم : “ اما هر دو شون حالا مردهن .”
مهسا گفت:“از حرفت اینجور پیداست، من انگار زندهم؟ نه جانم، من عکسِ خودمم . همون که میگفتی. با اون آدم جنییه، که مادرمه! کجا پیدام کردی، توی زباله؟”
و از تاب پائئن آمد، پشت دامناش را صاف کرد و تاب را برای مدتی به هوا پراند :
“تو هم لازم نیس خودت رو به نفهمی بزنی! ”
و بعد خواند :
“ لا، لا، پیش پیش
مادر بزرگ، گرو ریش
یه دست جلو، یه دست پیش
مارِ بیابونش، نیش! ”
تهران ۱۳۸۳