وقتی در میزدند؛ ظهر بود. فکر این که منیژه است- دخترآقای حامد- یا آقای حامد، که تو اتاقهای بالا مینشست؛ یا “ابولی” که اتاقهای پایین، چسبیده به مستراح را؛ مانع آن شد که بروم دم در.
مادرگفت: “دلم برایت میسوزد.آدم هم اینقدر تنبل. شاید با خودت کار داشته باشند؛ یعنی چه؟ ایستادهای که من بروم در را باز کنم؟”
داشتم میگفتم: “غیر از ما هم، توی این خانه، آدم هست!” که دیدم ملیحه رفت دم در. در را باز کرد؛ مکثی و برگشت.
منیژه اگر بود؛ از همانجا – مثلأ- فریاد میزد:
“با خانم سادات کار دارند.”
اما ملیحه، نه. از همانجا یا میآمد طرف ما؛ یا میرفت طرف “ابولی”- که دیوار اتاقش با دیوار مستراح یکی بود؛ و یا مستقیم میپیچید به حدود ِخودشان؛ و منیژه.
ملیحه که میرفت دم در؛ زن ابولی زودتر از همه، سرک میکشید تو حیاط؛ و دیرتر از همه، چشم از دهان ملیحه برمیکند:
“ملیحه جان، کیه؟”
“با تو کار ندارند!”
زن ابولی ابروهایش توی هم میرفت:
“تو چیه، تو…ماشاءاله، دختر به این بزرگی، حرف زدنش را نمی داند!”
وقتی ماشاءاله میگفت که: مادرملیحه – خانم صاحب خانه – آن بالا بود؛ و توی حیاط را دید میزد!
اگه نه:
“یک جور دور سرم میچرخانمت، میزنمت زمین، که مثل خیار به دونیم بشویها؛ بمن این جوری نگاه نکن!”
ملیحه شکلک درمی اورد:
“نه بابا، میتوانی بیا به من دست بزن!”
که مادرنهیب میزد و ملیحه ساکت میشد.زن ابولی مأیوس و بی صدا میرفت تو؛ و با صدای بلند به خودش سرکوفت میزد:
“تو هم آدمی؟ ابولی هم آدم است؟ آخر چه کسی ممکنه؛ با تو یا او، کار داشته باشه!”
بعد نوبتِ سرک به خانم حامد، یا مادر منیژه میرسید.
خانم حامد، اغلب ده صبح سرک میکشید:
“ملیحه جان، پستچیست؟”
“نه خانم، فقیر است!”
“وای چقدر گدا گشنه، ریخته توی این شهر.دل و رودهی آدم، بالا میآد!”
آن بالا، با تکیه به نردهها بود، که میگفت. مثل مادر ملیحه؛ و اغلب مخاطبش، هم او بود.
“پاک اینجا را درست کردهان گداخانه. میخوام بدانم این شهر بزرگتر دارد؛ یا نه؟”
مادرملیحه، با سری کج و موهایی در گیر تاب و شانه، میگفت:
“گدا نگو، بلا بگو
سنگ درِ خلا بگو!”
و نگاهی به زن ابولی- که تو اتاق ِ نزدیک ِخلا مینشست- میکرد؛ میگفت:
“یک برف بزرگ هم نمیآد، اینها رو بکُشه؛ ما راحت بشیم!”
زن ابولی کنار هره بود؛ و مادر تو حیاط.
این حرف و کنایهها، به ما برنمیگشت. چون وضع ما آنقدرها بد نبود؛ بعدش، به ما اگر میزدند؛ بی برو برگرد، دخترها، جایشان با ما، تو حیاط خلوت بود!
اما زن ابولی به دلش میخورد؛ و اذیت میشد. مادر میگفت:
“این حرفها چیه میزنید؛ گناه داره والله…”
آنها بیاعتنا میرفتند تو، زن ابولی با بُغضی در گلو، میآمد طرف ما:
“بشین.”
“نه، حالا ابولی میآید گرسنه و تشنه. باید بروم.”
می فهمیدیم چیزی رو اجاقش نیست. اگر نه سرخ نمیشد؛ یا تو لبی حرف نمی زد؛ و دنبال “باید بروم” چیزی میآورد؛ مثل: “باید بروم به برنجم سر بزنم.” یا “سماور آتش کنم.” یا “بچهام خودش را میزند به آب و آتش. “بعدش: “می بینی خانم جان؟” و میزد به سینه اش: “الهی به خاک سیاه بنشینید. الهی این خانه، روی سرتان خراب بشه. توی بدبختی خودم با بوی گُه شما، دارم میسازم، بسم نیست؟”
بغضش میشکست؛ و به گریه میافتاد:
“میبینی خانم جان؟ من نمیتوانم ازاینجا بروم؛ شما چی؟ با این دیو و ددها، درست نیست توی یک خانه بنشینید! آن بالا نشستهان خیال میکنند کی هستند؟ گُه سگ، شرف داره به اینها! آدم توی زندان باشه، بهتره تا اینجا…
ابولی که بیاد، میدانم چی کارش کنم. بهش میگویم: ای از زن کمتر؛ توی بوی این گُه، مرا نشاندهای که چه؟ که هر بلا نسبت، از سگ کمتری، سیخ سیخ توی چشممان نگاه کند؛ و حرف از آن بدتر نیست، که به ما بزند؟”
زن ابولی بیست و هفت، هشت سالش میشد؛ بی آب و رنگی. ابولی بیشتر.
مادر چه میتوانست بگوید؛ هیچ! چشمش میافتاد به من:
“این هم که همهاش نشسته توی خانه؛ من را میپاد! نه کاری، نه باری. خدا میداند یک تقاضایی برده است جایی بدهد یا نه؛ که ما از این فلاکت دربیاییم. تا به حال میگفت درس میخوانه؛ میگفتیم خب. حالا هم که، امتحان آخرسال را داده؛ معلوم نیست چه کار میخواد بکنه!”
زن ابولی دستی به چشمهایش میکشید؛ مادر تسلیاش میداد:
“این کارش درست بشه؛ یک خانه میگیریم دربست؛ تو را هم با خودمان میبریم. یک اتاق که بیشتر نمیخواهی؛ میخوای؟”
زن ابولی میگفت:”آخ، نه خانم جان.این حرف دل مانه. بجد شما، من و ابولی روزی هزار بار، بلای شما را میزنیم به سر آن بالاییها!”
بعدش پشت دری را پس میزد؛ چشمی تو حیاط میچرخاند، میگفت:
“این چنارِ خُشک را هم نمیاندازند، یک آفتابی این طرفها بیفتد! وای… من دیگرباید بروم.”
” نه، بشین. هرچه ما میخوریم، یک لقمه هم تو بگیر.”
“ای وای، نه خانم جان. حالا ابولی سر و کلهش پیدا میشه.”
“ای بابا، او را هم صداش میکنیم. میترسی صوابش را ببریم؟”
زن ابولی بی صدا مینشست.×××در، هر دو لنگهاش که باز میشد؛ زن ابولی تو حیاط هم که بود؛ میرفت تو اتاق. چی ممکن بود تو بیاورند؟ یک گونی زغال، دولنگه برنج، یک دست مبل، یک جفت فرش، میز و صندلی، تختخواب، یخچال…؟
شانههایش را بالا میداد:
“به من چه.”
مادر نیم نگاهی میکرد؛ و سرش را به زیر میگرفت.
آن دو خانم بالایی، میآمدند پائین، با دستی به کمر:”احتیاط کن برادر؛ چه خبر است. این طرف، از این طرف. آقا فرستاده است؟”
“یواش، یواش از این ور یواش! میبخشید خانم حامد. مال شما نیست. انشاءالله شما هم میخرید.این خانه خوش یمن است؛ شانس بهتان رو میکنه!”
“ای خانم، ما که تازه به اینجا نیامدهایم.دیشب آقامون یک چیزهایی میگفت. خیال کردم او فرستاده.”
“قابل نیست. به جان ملیحه، که از تخم چشم بیشتر میخوامش، حاضرم همین جور بدهمش بالا! اما، قبلأ ما این را سفارش داده بودیم. ای یارو! تو حرف بزن! آی بسم الله. چرا حرف نمی زنی؟”
باربر که زیر بار مانده بود:
” بابا کمرم داره میشکنه؛ از کدام طرف بروم؟”×××توی آن ظهر گرم، ملیحه میآمد طرف ما. زن ابولی تو حیاط بود؛ چیزی نک زبانش بود، که نمیگفت.از بی اعتناییِ ملیحه میترسید.
مادر گفت: “به دلم افتاده بود؛ گویا با ما کاردارند.”
و به ملیحه چشم دوخت. ملیحه با “کتله” کرت و کرت میآمد؛ و بُهت مرغها، با صدای کفش چوبی روی سنگفرش، میشکست.
زن ابولی سطل به چاه میزد.
مادر پرسید: “شازده، کیه؟”
ملیح گفت: “با شما کارن دارن.”
کی میتوانست باشد؟ آهسته از ملیحه پرسیدم: “کیه؟”
ملیحه گفت: “نمی دانم. یک آقاهه ست .میگه با شما کار داره.”
آقا، آقا…از بچههای خودمان اگر کسی بود؛ ملیحه نمیگفت آقا. میگفت: “یک جوانکی آمده، میگه شما رو میخوام.”
“فارسی صحبت میکند؟”
“اوهوم!”
مادرگفت: “برو هرکه هست، معطلش نکن.امروز وقت نکردم چیزی درست کنم.اگر ناهار نخواست بماند؛ اصرار نکن!”
گفتم: “باشه.”
و از ملیحه خواستم بهمن بگوید “او آدم گندهای است، یانه؟” که ملیحه گفت “بله” و گفت که: “یک عالمه هم سبیل دارد!”
بیرون که رفتم، خشکم زد. معلم تاریخ من بود:
“سلام، خیلی دنبالت گشتم؛ پیدات نکردم. بست نشستی که چه؟ پاشو بیا، یک کارخوبی برایت دست و پا کردم. جیپ منتظرته؛ به مأموریت روستا، میروی. به مادرت بگو شب چشم به راهت نباشه.”
و نگاهی به ملیحه، که خودش به دم در رسانده بود؛ کرد:
“به به…این دختر خانم ِکوچولوی خوشگل، کیه؟”
ملیحه، موهای طلایی اش را، از روی پیشانی، به کناری زد و گفت:
“من دختر صاحب خانهشانم!”
بُغض راه گلویم را گرفته بود؛ چیزی نمیتوانستم بگویم. سرم به زیر بود و میشنیدم:
“نه، نشد! صاحب این خانه را، فقط این آقا میشناسد. من که نمی شناسم؛ تا بفهمم تو دخترِ کی هستی! یادت باشه، این دفعه اگر کسی از تو پرسید “دخترِ کی هستی؟”اسم پدر، مادرت را بهش میگویی.”
ملیحه سرش را، مثل من، به زیر گرفت.
معلم ِتاریخ من، این سرخ گونه، با آن سبیلهای پرُپشت، چه به ما میآموخت؟آبان ۱۳۴۵
مهر ۲۹