پنگوئنها
پیش از رفورم؛ و پس از عمل دماغ خانم پروانه، مصالح ساختاری این داستان ریخته شد. اگر آن دوره بود، دماغ خودمان پس از واگویهی آن، از ریخت میافتاد!-:
کلید از آنجا زده میشود که جناب مدیرکل، با دگمه سردست بدلِ یاقوت، و باری از گنده بینیهای طاغوت مآبانه، در تودیع یک نفرهی خود با من میگوید:
“ای آقا، این پست و منصب و مقام هم، بی شباهت به لُنگ حمام نیست؛ از پای ما نیفتاده، دیگری میبندد!”
و اما چگونه باشد مراتبِ باژگونه آویزیِ جنابشان، از درختِ مناصب، با اِحلیل!-:
جشنهای دو هزار و پانصد و چه بود؛ و کار نمایشگاهسازی، سکه! فضای باغ محتشم، با آن درختهای غان و نارون، و عمارت کلاه فرنگی –که حالا چایخانهی دولتی است؛ و بوی گوشت و کباب آن، تا زیر سرستون و تالارچوبی و بام سفالینهی آن، معلق و نفسگیر- به زین و آذین! پرچمهای سهگوش، چراغهای الوان، و پارچه شعارهایی که چند سال بعد، صرفِ تدفین تندیسهای بهشتی شد، به در و دیوار؛ کوچههای سبز گیاه پوش، اشباع از دود کباب. بدل به تونل کتاب!
ادارات و سازمانها و شرکتها و تجار و ناشران و محصلان، در یک کلام: ذینفعان در رقابت فشرده، به کار غبارزدایی از چهرهی شاهان هخامنش- از برونفکنی اسرار بردیای دروغین، تا رازِ کامیابی مهوش!- با یک آبنما، که نیروی آبی- خاکی، توان موتوری خود را در آن، به نمایش گذاشته بود؛ و جمعیتی را به گردِ آن، به زیر طاقنمای سبز، فرا میخواند؛ که در سایز کوچکتر، به طشتکی پر از آب، با یک قایق فتیلهای دورزن، و بند انگشت پرچم کاغذی، در بازی بچهها در یک شهر بندری، به هنگام عید، بی شباهت نبود!
این نمایشگاه، بالماسکهای شلوغ بود؛ و با سرهم بندیِ غرفهها، جلوهای از پیشرفت زنان در عرصهی نازایی؛ و پسرفت جمعیت، و آبرفت نیروهای مشمول طرح طبقهبندی مشاغل دون، و غرسِ نونهال، و ایجاد فضاهای آموزشی، توأم با خاموشی را به همراه داشت!
وزیر با یک فروند هواپیمای شخصی رسید؛ بوقی به اخطار و زنگی به احضار زدند.به اقتضای شغل، اعلام حضوری سنگین شد!
زمان نوبت بازدید ازغرفهها بود.بهترین غرفه، بارِ فرهنگی بالا، و درباریِ پائین داشت! با آن مدیر، که نسخهی بدل شاه بود!-: با اصلاحات روبنایی مثل زدن دکور، برای صرف خاویار، به پشت بندی جام؛ و زهکشیِ ویلن، و اجرای اپرا، در خزینهی حمام! و نصب اتیکت، زیر پوشت؛ و الصاق پاپیون و سنجاق کراوات؛ و دگمه سگدست! و زدن اتو به شلوار؛ و رعایت خط باسن و سینه؛ و بستن دگمهی کت و دامن؛ و عندالزوم استفاده از کرست و فتق بند! و مرمت سه طبقه بنای اداری، با کاغذ دیواری و کف پوش، و تعبیهی چند دستگاه تله موش؛ به جهت مغز گردو رسانی به عوامل مالیه!
کار ِبزک را از سکرتر شروع، و به نصب کاسه توالت فرنگی، و دوش تلفنی در حمام، مجاور بوفه، و دفتر مدیریت رسانیده؛ پس پرسنل را به عادات ماهانه، ایست – خبردار داده؛ و به وعدهی اضافات، به بیگاری و نظافت واداشته بود.
این همه نظم نوین وتشکیلات کاغذین را، با استفاده از امکانات سمعی و بصری و نمایشگاهی، قصد داشت به شرفِ عرض و تماشای خاطرِ منیع مقام وزارت برساند؛ اما پیچِ دماغ عمل نشدهی خانم پروانه- که روسفیدم پرداخت رمانتیک و تراش مینیاتوری ِآن را، پس از انقلاب، در راستای این داستان، کار بگذارم!- در جریان نطق تودماغیِ طوطیوار، به هنگام خیر مقدم، تأثیر خلط آوری بر جناب وزیر داشت؛ تا آنجا که سینهای صاف کرد؛ ضمن گوشزد به خانم پروانه، به لحاظ رعایت جنبههای استتیکیِ بیان، اولین اخطار آبرو- برانهی چشم دل پسندانه را، به مدیرکل سکرتر تبار، به زبان نگاه دادند!-:
بازدید غرفه را ناتمام، صف همراهان و مشایعان لشگری و کشوری به سرکردگی استاندار را، تا غرفهای دیگر، پشت سر گذاشتند!
جناب مدیرکل، با سقلمهای پنهان، به نرمای گرم خانم پروانه، و ضمن کندن دو پولکِ نقره، از جلیقهی قاسم آبادیاش- که تأثیری جز کاستن ِوجاهت فرضیِ وی نداشت- شلنگ اندازانه به هیئت همراه پیوست؛ و به فاصلهی خشکشدن لکهی تفی بر زمین، پیشنهاد بازدیدِ سازمان تحت مدیریت خود را به وزیر داد.
وزیر با استناد به توصیهی خلبان، وضعیت هوا را بهانه کرد.
مدیرکل گفت: “خواهش میکنم.”
وزیر پوزخند زد: “خب، که چی؟”
“بازدید بفرمائید.”
وزیر با آن کلهی مازویی، خط ِ طلایی سبیل، و پیشانیی صاف و نگاه سوئیسی، پرسید: “لزومی داره؟”
مدیرکل گفت: “ساختمان نوسازی شده، همکاران، شأن ِ حضور میطلبند!”
وزیر پوزخند زد: “یعنی به زور میطلبند؟!”
مقامات از تُرک و گیلک خندیدند؛ وزیر به ساعتش نگاه کرد.
استاندار، گرد و کوتوله، دیرجوش و فراک پوش، بی رویکرد به مخاطب، گفت:
“انگار توجه نفرمودین. جناب ایشون، به توصیهی خلبان شون، پرواز اصطراری دارند. قبل از غروب آفتاب باید برگردند.”
میرکل با پوشت سفید، عرق پشت لبش را- که مثل پوست لیموی تازه چیده صاف و خیس بود-گرفت. به تضرع گفت:
“طولی نمی کشه، قربان! خواهش میکنم.”
جناب وزیر که پیش از این، فاصلهی کاخ تا بام وزارتخانه را، با هیلی کوپتر می آمد؛ و ذائقهاش به کمتر از گوشت آهوی ناف به مشکِ خُتن افتاده، راغب نبود؛ و شور راهروهای مرمرین، و بازتاب خط انواعِ سُرین را، در دارالخلافه داشت؛ عصبی گفت:
“که چی. نمی فهمم. مگه اون تو، چی دارین که دیدنی تر از اینجاست؟”
مدیرکل گفت: “نمایشگاه.”
وزیر گفت: “خب حالا هم که، تو زایشگاه نیستیم!”
جز خودش و مدیرکل همه خندیدند.
وزیر در انعطافی آشکار، پرسید:
“نمایشگاه ِچی؟”
“کاردستی.”
وزیر پورخند دیگری زد:
“کار دست خودت میدی؛ بریم!”
فراک پوشان، مثل یک دسته پنگوئن، به بیرون از نمایشگاه سرریز شدند!
به فاصلهی خشک شدن همان لکهی تف، جمعیت به محل سازمان رسید. مدیر مثل چرخ زاپاس، وضعیت خودش را، با جا به جایی مهرهها، بالانس میکرد!
حرف اول را آفتاب میزد؛ و درختهای کنارجوی و جدول، با آویزگاههای حلقویِ نباتی، در ضلع جنوبی شهرک سفالین، که مفروش خزه بود؛ و بعدها مخدوش تیرآهن، به جهات ارتفاع سیمانی! و باقی، جز آب ریزی تا بُن خشتک؛ و آن کشتی بخار، میان خزینه؛ هیچ نبود!
وزیر، طبقهی اول را نرفته، با دماغی اشباع از بوی چسب، برگشت.
نصاب، با لباس کار نارنجی، بقایای چسب کاغذی، و کف پوش پانما را با کاردک، از زمین و دیوار میزدود؛ و نگاهی انعام جویانه به وزیر داشت!
مدیرکل نفس زنان خودش را رساند؛ و راه بر والا گهر بست! استاندار خواست چیزی بگوید، مدیرکل عذر خواست:
“ببخشید قربان!”
وزیر با حفظِ شأنِ ظاهر، گفت:
“که چی؟”
مدیرکل گفت: “هنوز دو طبقه دیگه مونده.”
وزیر از کوره در رفت و گفت:
“قبر من، تو کدوم طبقه است؟”
همانجا به نظرم رسید، که بگویم:
“سوم!”
اما جا زدم. وزیر دلجویانه خندید و گفت: “پروازم دیر میشه.”
و زد از پلهها پایین، و صفِ پنگوئنها به هم خورد!
همان روز حدس میزدم به فاصلهی بلند شدن هواپیمای یک موتورهی اختصاصی، و نشستن روی باندِ صاف مجاورِ تپه سیخی، در آن سالهای شمسی؛ حکم انزال جناب مدیرکل با بیسیم، اتصالِ امر میشود؛ که شد! و دماغ ما، به یُمن انقلاب، بوی لُنگِ خیس را، در انتصابهای بعدی، شنید!
سوم اسفند ۱۳۷۳
|