مهر ۲۹


ما می‌گفتیم: “کاکا! تو چی تن ته، که بهت مصونیت می‌ده؟ تو نمی‌ترسی زخمی‌ات کنن، کاکا؟”
کاکا می‌‌گفت: “من چیزی تنم نیس؛ اما یک چیز توی کله مه، که معنی زخم رو، برایم کوچک می‌کنه!”
می‌گفتیم: “نمی‌ترسی کاکا، واقعاً؟”
می‌گفت: “زخمی‌ام کرده‌ن؛ دیگه نه!”
چیزی می‌زدیم و می‌آمدیم از مغازه‌اش بیرون؛ از شلوغی می‌گذشتیم؛ می‌رفتیم ته شب، چیزی را لت و پار کنیم!
وقتی برمی‌گشتیم؛ کاکا هنوز باز بود. می‌پرسیدیم:
“کاکا، استقبال غذایی چطور بود؟”
می‌گفت: “عمومی و عالی.”
“چی برایت مونده؟”
“مغز، جگر، دل سرخ کرده!”
“چی تموم شد؟”
کاکا مثل همیشه، لبخندی می‌زد؛ می‌گفت:
“دنبلان!”
می‌بست؛ و می‌رفتیم.

×××

“استکان، ممنوع!”
این یک اخطار بود؛-: “فقط ساندویج!”
کاکا گفت: “مسئولیت ۲۳ نفر با منه!”
و لیوانی‌اش کرد. یعنی آب است این که ما می‌خوریم! و با همه سِرتِقی:
“نگاه کن!”
حسین گفت: “چی‌یه؟”
“بیرون وایستا، کسی نیاد تو! مواظب باش.”
“باشه.”
وقتی می‌رفت؛ کاکا گفت: “سردت نشه.”
حسین گفت: “نه.”
و رفت تو هوای یخ ِ بیرون ِمغازه ایستاد؛ و سیگار درآورد.
شب بعد، پالتوی کاکا، تنش بود.

×××

از راه که رسیدیم؛ وضع غیرعادی بود؛ و کسی چیزی نمی‌خورد.
“کاکا، تو چته؟”
“بی‌خیالش، هیچی! پشه لگدمون زد!”
و دستورِ چیدن ِمیز‌مان را داد:
“یه خورده بشینین، ترتیب ِغذاتون رو می‌دم.”
ما گفتیم: “کوفت‌مون بشه!”
و از خسرو پرسیدیم.
“گرفته‌ن، بردنش!”
“نه؟”
و با نگاه، پیِ حسین بودیم.
حسین تو آینه بود؛ مثل شب و درخت و پیاده‌رو!-:
“مِی یی، چیزی هم ازت گرفته‌ن؟”
کاکا گفت: “نه؛ اما ممکنه بازم بیان.”
“اگه چیزی داری، ردش کن.”
“بی خیالش…”
حسین، ترسیده و رنگ پریده، آمد تو:
“کاکا، جیپ!”
کاکا گفت: “بذار بیان تو.”
ماگفتیم: “کاکا؟”
کاکا گفت: “من ۲۳ نفرم!”
بعدش آنها ریختند تو؛ چند تا گشت و یک افسر. کاکا در اقلیت ماند.
افسر، عصبی و آشنا بود؛ فریاد زد:
“همه جا رو بگردین! اون گوشه؛ این گوشه. زیرپاشو بگردین. بالا، پایین…”
کاکا فریاد زد: “اما من به همه‌شون مشکوکم!”
افسرگفت: “تو بی خود مشکوکی!”
“ممکنه چیزی تو جیب‌هاشون باشه.”
“نیست؛ آقا!”
و با فریاد دیگری: “آهای، تو اون بشکه، چی یه؟”
یکی پایش را بهم زد و گفت: “اینجا چیزی نیس قربان.”
افسر به کاکا خیره شد: “ما همدیگه رو می‌شناسیم؛ مگه نه؟”
کاکا گفت: “به نان و نمک نرسید!”
افسر فریاد زد: “پس نذار باهات‌ ور بیفتم، سگ مصب!”
کاکا با همه‌ی صدایش گفت: “می گی چیکار کنم؟”
افسر گفت: “چرا می‌فروشی، این عرق سگی رو!”
“نمی‌تونم که نفروشم؛ مجبورم.”
“یعنی چی که مجبوری؟”
کاکا گفت: “من سه تا زبان بلدم؛ یه برگ ِعدم سوء پیشینه، اگه بم بدی؛ ماهی چهارهزار تومن، حقوق‌مه!”
افسر گفت: “مگه تو دست منه؟”
کاکا گفت: “پس دیگه اذیتم نکن. بِم، یه فُرجه بده!”
افسر‌گفت: “تا اونجایی که تونستم، دادم.”
و فریاد زد: “تو سگ‌ مصب هم می‌دونی! یه وقت موقعیت بود؛ باهات یه جوری کنار می‌اومدم. می ذاشتم هرچی دلت خواست بفروشی. اما حالا دیگه نمی‌تونم. دیگه اون موقعیت نیس؛ می‌فهمی؟”
کاکا، توبُهت ِگشتی‌ها و مردم، گفت: “شما هیچوقت اهل ساخت و پاخت نبودی؛ شما هیچ کاری خلاف ِوظیفه‌ات انجام ندادی!”
افسر نگاه تحسین آمیزی داشت.
کاکا لبخند زد: “من هم که، یه آدم معمولی نیستم.”
افسر‌گفت: “کاکا، تو چی توی کله ته؟ مگه من معمولی‌ام؟ خب من هم، پونزده سال درس خوندم؛ سیزده سال سابقه‌ی خدمت‌مه.”
کاکا گفت: “اما من تباه شدم؛ نصف عمرم رو، تو یک سلول گذروندم!”
افسر، با سرشانه‌های پهن، و لرزش محسوس در دست‌ها، فریاد زد:
“لامصب؛ همه که یک جور تباه نمی شن!”
کاکا، با همه‌ی صدایش گفت: “یه تباه شده؛ تباه شده‌ی دیگه یی رو، اذیت نمی‌کنه.”
افسر به گشتی‌ها گفت: “بیرون!”
گشتی‌ها زدند بیرون؛ ما و کاکا، از اقلیت درآمدیم!
افسر‌گفت: “کاکا ازت خوشم می‌آد. بم بگو” تو بمیری دیگه عرق نمی فروشم.””
کاکا گفت:”من یه مردم، بهت توبمیری نمی‌زنم!”
افسر، بی که چیزی بگوید؛ در را به هم زد و رفت.
کاکا گفت: “می ره که، خسرو رو، مرخص کنه!”
حسین گفت: “خدا کنه این طور‌باشه.”
کاکا فریاد زد: “آقایون، خوراکی هرچه بخواین، هست!”
یکی گفت: “کاکا، دل داری؟”
کاکا گفت: “سرخ کرده دارم!”
یکی گفت: “کاکا، جیگر؟”
“دارم!”
“کاکا، مغز؟ مغز داری؟”
حسین گفت: “آقایون، کاکا همه چیز داره؛ همه چیز…!”
کاکا، در‌نگاهی سنگین به بیرون؛ که شتکِ آن به حسین خورد؛ گفت:
“ببین اون یارو کی یه، اونجا زیر‌ِ آن درخت وایستاده…”
حسین، چشم چرخاند و‌گفت: “خودشه.”
و افزود: “کلک دست‌مون می‌ده!”
کاکا گفت: “کارت نباشه.”
مرد تکانی خورد؛ و به مغازه نزدیک شد.
کاکا گفت: “بفرما…”
مرد از همانجا گفت: “بیرون واستاده بودم تموشا. پُر بدک نبود! چیز میزی به مون می‌رسه، بخوریم؟”
کاکا گفت: “دُنبلان ِسرحال دارم!”
مرد گفت: “باشه بعد.” و با دست‌های خسرو، به کناری زده شد.
کاکا فریاد زد: “خوش اومدی!”
خسرو لبخندی زد؛ و به سادگی گفت:
“می‌خواستن اذیتم کنن کاکا. تو همون مدت کمی که اونجا بودم. اما وقتی به‌شون گفتم، من واسه‌ی کاکا، کار می‌کنم. منو مثل نگین، تو خودشون گرفته‌ن! بم سیگار تعارف کرده‌ن. بچه‌ها‌رو می‌گم کاکا؛ زندونی‌ها رو. من دفعه اوله زندون رو می‌بینم؛ یه کم روشن شده‌ام؛ کاکا!”
کاکا پرسید: “گشنه‌ات نیس؟”
خسروگفت: “یه ساعت نیست، منو برده‌ن؛ خورده‌م. حواست کجاست کاکا. با حسین خوردم. خودت به‌مون غذا دادی؛ خوردیم.”
“ازت چیز میزی هم پرسیده‌ن؟”
“سین، جیم!”
“می‌دونستم تو رو برمی‌گرد و نه.”
“اون افسره منو برگردوند. بم گفت: “ناکس؛ از زرنگیت خوشم آمد. بم گفتن گیلاس عرق‌رو، تو بشکه آب سرد، ریختی! اما من زیرش رو زدم. گفتم که نریختم؛ بد که نکرده‌م؟”
کاکا گفت: “نه.”
و به حسین گفت: “وقت شه بیرون وایستی.”
حسین گفت: “عمومی‌یه؟”
کاکا گفت: “خصوصی…!” و به خسرو گفت: “بالا، مثل این که آب خوردن می‌خواستن!”
ما گفتیم: “نه.” و او به ما چشمک زد.
چیزی به هم زدیم؛ آمدیم از مغازه‌اش بیرون؛ از شلوغی گذشتیم؛ و رفتیم ته ِشب؛ چیزی را با تنفس‌مان، لت و پار‌کنیم. چیزی که خودش را، تو چادر‌شبِ سیاهی، پیچیده بود؛ و به چشم نمی‌خورد!

اسفند ۱۳۴۳

نوشته شده توسط admin


یک نظر برای “کاکا”

  1. ازاده عابدینی گفت:

    سلام. من ۳ تا کتاب از جناب طیاری میخوام اما هیچ جا پیدا نمیکنم. این کاکا که الان اینجا نوشتید قسمتی از متن کامل داستان هستش؟ پی دی اف متن کامل موجود نیست؟ ممنون میشم راهنمائیم کنید.

نظر بدهید