آذر ۲۴

پرده چهارم –

خانه گلبسر:
مازیار که با یک چاقوی ضامندار، در حال کندن یک قلب تیرخورده ، روی پوست درخت چنار است.
گلبسر زیر پای او ، کنار چوب بست حصیر بافی مادرش نشسته ، کاپشن نازک مازیار را، با همان طرح ناخدا و سکان ، ‌روی شانه‌ی ‌خود دارد و پاکتی را با دهان باد می‌کند.
مازیار           مادرت دیر کرده.
گلبسر          منو که دست تو نسپرده، می‌خوای بری ، برو!
مازیار           تنها قرار نیس جایی برم.
گلبسر          من هم با تو بیا نیستم!
مازیار           داری سربالا حرف می‌زنی…
گلبسر          آدم که تو سرازیری بیفته ، همینه دیگه.
مازیار          این جور که تو تند کردی، مواظب باش چپه نکنی !
گلبسر         تو فیلت یاد هندوستان کرده!
مازیار          مثل تو بازار گرمی که نمی کنم.
گلبسر         حرفت رو آشکار بزن. بهتره هرچی توی دل ته  بریزی بیرون.
مازیار         توی بازار روز برای کی داشتی چراغ می زدی، قمیش می اومدی؟
گلبسر        باز هم شروع کردی؟ بی معنی حرف نزن!
مازیار         چادر روی سرت بند نبود. خوب خودت رو باد و هوا می‌دادی!
گلبسر        تو هم که بد جولان ندادی . نفس کش می‌طلبیدی!
مازیار        (  نرم و منعطف ) خب ، کوتاه بیا . اگه گفتی چی کار دارم می‌کنم. چی دارم برات
یادگاری می‌نویسم؟
گلبسر      از کجا بدونم . هنوز که ننوشتی . روی کلمه اولش موندی!
مازیار       اینی که من توش موندم یک قلبه!
گلبسر       قلبه ، قلوه که نیست. چاقو رو از روش بردار!
مازیار        یه قلب که …
گلبسر       ( سرک می‌کشد) به تیر غیب گرفتار شده ، می‌بینم!
مازیار        تو مثل این که با ما کنار بیا نیستی!
گلبسر       تو یک اسب آبی می‌خو ای ، اون هم تو خشکی پیدا نمی‌شه!
مازیار        دل به دریا می‌زنیم و پیداش می‌کنیم !
دختر کاپشن را به شاخه‌ای می‌آویزد. مازیار تا جلوی بلته
رفته؛ نگاهی و برمی‌گردد.
– مادرت دیر کرده ها…
گلبسر             لابد ماشین گیرش نیومده ، می‌آدش.
مازیار           حالا لازم بود تنها بره آستانه؟
گلبسر         نذری داشت خب. هر شب جمعه می‌ره . از وقتی برادرم تو سپیدرود غرق شد؛ همیشه
می‌ره .
مازیار         طفلک حیف شد. دل همه مون سوخت. آب تنی رفته بود؟
گلبسر        پایین محل، پشت سد تور پهن کرده بوده ن ؛ دنبال صید ماهی بود.
مازیار          تو دنبال چی هستی ؟
گلبسر        ( آه می‌کشد و به تخت سینه ی او می زند) تو !
مازیار         یعنی باور کنم ؟
گلبسر        به خودت نگیر. دنبال چیزی نیستم.
مازیار       می‌دونم. خیلی وقته که تورت رو جمع کردی. یه ماهی گرفته بودی، تورت سوراخ بود ؛در
رفت!
گلبسر       چه فراوونه ماهی اسبیله !
مازیار        اگه من اسبیله ام ، تو چی هستی؟ قزل آلا ؟ ( گله آمیز ) خوب امتحانت رو پس دادی!
گلبسر       هفت ساله که درجا می زنم ، بسم نیست؟ اگه خوردن برف و سکنجبین تو بازار روز
گناهه ، بگو. دختر های دیگه چه جورن ؟ مثل چی ان ، مار ماهی ؟
هر دو  می‌خندند
مازیار     کاری به دختر های دیگه ندارم. تو هم مثل هر چی می خوای باش. ( مکث ) فقط می دونم
دختر مثل …
گلبسر        مثل همین چناره ، وقتی کنارت بود ، یادگاری روش می کنی!
مازیار         نه ؛ مثل …
گلبسر        مثل این پاکته  که بادش می‌کنی و می‌ترکونی!
مازیار         نمی ذاری بگم که. مثل … مثل  یه کفتره.
گلبسر        کفتر، هاها… کفتره! کفتر… خب دیگه چی؟
مازیار         باید گرفت ش ، و گرنه می پره !
گلبسر        (برای لحظه ای جدی می‌شود ) از خودت می‌گی؟
مازیار         نه ، یادم داده‌ن !
گلبسر        باشه خب ، کفتره! حالا خیال داری بگیری‌اش؟
مازیار         ( با خنده ) من آب باز م ، نه کفتر باز!
گلبسر       (  جدی و سرد ) پس این طور…
مازیار        دروغ که نمی‌گم. تو یه کفتری ، مگه نه؟
گلبسر        بله ، این طوره . من یه کفترم . منتهی کفتری که بغ بغو نداره!
پاکت را می ترکاند.
– تو هم برو آبادان ببینم کجا رو می‌گیری!
مازیار     ُترش کردی؟
گلبسر     چرا تُرش کنم ، شوهر می‌کنم !
مازیار       شوهر می‌کنی ؟ به کی ؟ ( در بازی با چاقو) دل و روده ت رو می ریزم!
گلبسر        (شکلک درمی‌آورد.) نه بابا…!
مازیار         ( شکننده ، اما مغرور ) قول یک وانت رو به اش دادن بیندازه زیر پاش . بابت عَلَم
دزدی ش
گلبسر         دزدی علم بهتر از دزدی ناموس است!
مازیار به فکر می رود. دختر هم .
مازیار        به زور هم که شده تو رو باخودم می برم.
گلبسر       مال دزدی نیس که برداری با خودت ببری. صاحب داره!
مازیار        نیا خب. چیکار کنم . برم خودم رو غرق کنم؟
گلبسر       نه ، من خودم رو غرق می‌کنم!
مازیار      ( درمانده ) خب تو بگو چی کار کنم؟
گلبسر      کفتر بازی که می‌تونی بکنی . مُچ که می‌تونی بپیچونی . ضامن چاقوت رو که می‌تونی
بکشی . بیچاره مادرم دلش به این خوشه وقتی مُرد ، آستانه اشرفیه خاکش کنم . آن
وقت این آقا می‌گه دخترش پاشه بیاد آبادان‌،‌چه می‌دونم بوشهر ،‌کوسه‌‌ها بخورندش‌!
مازیار        ( برای مدتی بلند می خندد.) کوسه ، هاه هاه… کوسه . تو خودت کوسه ای که. بد تر از
کوسه. اصلن جات تو رودخونه ست!
گلبسر       خدا از دهنت بشنفه!
آرام می‌گرید.
مازیار      به هر حال به این پسره ،  ناصر رو نده!
چاقو را می بندد و توی جیب می گذارد.
گلبسر        اگه بعله رو داده باشم ، چی ؟
مازیار        شریک جرمش لابد می‌خوای بشی، نه شریک زندگی‌ش !
می خواهد برود .
اگه پیغامی چیزی براش فرستادی ، پس بگیر. واسه خودت می‌گم. دیگه هم
آبغوره نگیر!
مادر            ( بلته را باز می‌کند ، تو می‌آید. ) الهی بمیرم. چه خوب شد نرفتین. براتون نون برنجی
آوردم.
.                                                       چادرش را از کمر باز کرده ، به شاخه ای از درخت
می آویزد  و به دختر خیره می‌شود.
–  گریه کردی ؟
گلبسر         ( ناگهان و با تظاهر به خنده ای دروغین ) نه مادر ، گریه برای چی ، بی‌کارم مگه ؟
مادرش را بغل می کند و می‌بوسد
مادر           ( ناباور و با خُلق تنگ ) یه نک پا رفته بودم خانه ی اسداله . چه دل پری داشت این
خانم گل . بیچاره اسداله  دستش تنگه ، نزول کمرش رو شکسته . تا اینجا از دست
ارباب پُره ! خانم گل دل نگرانش بود. (به مازیار ) اهل خانه چطورن ؟
پایان پرده چهارم – نمایش چاقو ضامن آهوست!

Print This Post Print This Post

\\ tags: ,