دختر نشسته بود آنجا در شبِ کافه، بی حرف و نگاه . و گنگ بود ؛ و در تعارف قهوه گفت:“نه ”
پسر گفت : “ پس چی ؟ ”
دختر گفت : “ هیچی ”
پسر گفت : “ همیشه که هیچی !”
دختر گفت : “ خب چیکار کنم ”
پسر گفت : “ کاری که من می کنم ”
دختر گفت : “ تو هیچ کاری نمی کنی جز این که چیزی دستت بگیری بشینی یک گوشه بخوونی و گاهی هم به یکی قهوه تعارف کنی ! مسئله اینه … ”
پسر گفت : “ مسئله ای نیس که حل نشه . می خوای پیشنهادی بهت کنم ؟ ”
دختر گفت : “ لابد به اولین پسری که برخوردم … اینو می خوای بگی ، درسته ؟ ”
پسر گفت : “ خب بله . فقط مواظب باش کتابی ، چیزی دستش نباشه ! ”
دختر نگاه به شهر برد . شب در چشمش می شکست ؛ و چراغ های “ بیسترو”(۱) روشن بود:
گفت : “ فقط سعی می کنم تو نباشی. ”
در به هم خورد ؛ و بعدش چیزی بهم !
۱۳۴۶
(۱) جایی شبیه کافی شاپ امروز، اما با آبجو،
و گیلاس های پایه بلند