آن در وقتی با آن همه طول باز شد؛ من به خودم گفتم : “ مهمان ناخوانده ”
و دیدم نگاهش یخ زد. گفت : “ خب حالا ، بیا تو ! ”
گفتم : “ نه ، برمی گردم. ”
گفت : “ چه برزخ …”
من چیزی نگفتم .
گفت: “ میل خودته… ”
و می رفت در را ببندد ؛ که یکی با صدای آب ها ، گفت :“ کی می تونه باشه ، عزیزم ؟ ”
آن مرد گفت : “ هیچکی …”
و از من پرسید :
“ نمی خوای باهاش آشنا بشی ؟ ”
گفتم : “ درست وقتی که ما با هم بیگانه شدیم ! ”
گفت : “ تقصیر خودته . تو منو دربست می خواستی ؛ حال آن که یکی هم بود که می خواست ماه عسل شو با من بگذرونه ! ”
گفتم:“ تو خودت رو اجاره دادی؛و من مثل درختِ برف زده ای، باید خودم رو تو تاریکی بتکونم . ”
آن در، مثل پرِ کلاغی بهم خورد؛و من به یک کوچه ی پر از شب پیچیدم!
۱۳۴۶
|