آبان ۰۲
ماه عسل
یک کوه تنهایی بود، که با صدای تو شکست؛ و اتوبوسی مرا به مهمانی ِکندو ُبرد:
مادر با دست های بدرقه گفت: سیب …
گفتم : نه.
و هیچ…
شهر در فاصله میآمد. مادر با چادر و چتر، و کسی با خوابهایم در صبح؛ که شانههایش خیس بود و میآمد؛ و مرا با خودش میآورد؛ که بی هیچ حرفی بنشیند برای تمام راه؛ و تنهاییاش را با من نصف کند!- ۱۳۴۵