آبان ۱۶

مطالعات خیس

———————-

نقش ها:

دکتر

دفتر دار

مستخدم

بیمار

پدر

پسربچه

———————-

صحنه

حیاط کوچک سنگفرش یک درمانگاه با دو صندلی فلزی نزدیک به هم. اتاق درمان با پنجره ای رو به حیاط، پله و تراس و یکی دو اتاق دیگر. ]دفتر – انتظار[

زمان

بعدازظهر یک روز تابستان. دفتردار جوان روی یکی از صندلی‌ها نشسته، در حالی که روی زمین خم شده، با خط کشی در دست، مورچه ها را تعقیب می کند. گاه تخمه ای می شکند و مغزش را در مسیر مورچه ای می گذارد. زمانی راه بر مورچه ای می بندد. پشت سر او، دکتر و بیمار از کادر پنجره ی اتاق درمان دیده می شوند. او ظاهرا به صدای دکتر، ابزار پزشکی و بیمار بی اعتناست.

دکتر: راست بنشین آقا، راست. سرت رو بگیر بالا. دهنت رو باز کن. آهان، باز، باز. ]با فریاد[ باز کن آقا.

بیمار انگار که خمیازه بکشد، دهانش را کاملا باز می کند.

دکتر: چه کاره ای؟

بیمار: کار هیچ نیست آقا.

دکتر: حزف نزن!

بیمار: چشم آقا.

دکتر مدتی با یکی از دندان های بیمار رو می رود. بیمار آخ و اوخ زیادی دارد.

دکتر: چرا یه دست دندون عملی نمی گذاری؟ تف کن!

بیمار: ]تف می کند[ عملگی هم نیست بکنم آقا.

دکتر: حزف نزن. راست بنشین، راست. سرت رو بگیر بالا. دهنت رو باز کن. آهان، باز، باز. ]با فریاد[ باز کن آقا.

دکتر انبر را پرت می کند. با قیافه ی یک ورزشکار عصبی، در حالی که روپوش سفید کوتاهی به تن دارد، از اتاق خارج شده، روی تراس ظاهر می شود. دفتردار به مورچه ای که در تفش دست و پا می زند، خیره شده است. دکتر دست هایش را به کمرش زده، بسیار عصبی به نظر می رسد.

دکتر: تو این بعد از ظهری، باد زد برامون چی آورد. دهن که نیست، چاه فاضلابه!

دفتردار سربلند می کند. می خواهد چیزی بگوید، اما دکتر به اتاقش برگشته است.

دکتر: ]با ابزاری که در دستش است[ باز کن آقا.

بیمار: ]وحشت زده[ آقای دکتر، رحم کن.

دکتر: دست مو برا چی گرفتی؟ ول کن آقا، عجب وضعیه ها. ول نمی کنی. پاشو، پاشو ،معطلم نکن.

بیمار: چه کنم، دست خودم نیست.

دکتر: بیضه هاتو که نمی کشم. دو ساعته دارم باهات ور می رم.

دفتردار: ]توجه اش جلب شده[ اون فکر می کنه اگه بیضه هاشو می کشیدی آسون تر بود. ]می خندد[

دکتر: ]عصبی[ چی؟

دفتردار: ]خودش را جمع می کند[ هیچی.

دکتر: ]به بیمار[ باز کن آقا.

بیمار: وای یواش. آقای دکتر یواش. یه خرده یواش تر …

دکتر: حرف نزن، راست بنشین. سر بالا. دهن باز باز.

صدای آخ و واخ بیمار شنیده می شود. او مچ دست دکتر را محکم گرفته، دست و پا می زند.

دکتر: دست مو ول کن. گفتم ول کن. ]با فریاد[ آهای یوسفی، گه سگ!

صدای پا – مستخدم سراسیمه می دود.

مستخدم: بله قربان.

دکتر: کجایی دو ساعته صدات می زنم عوضی! خوابیدی؟

مستخدم: ]با لهجه ی دهاتی[ همین جام قربان، نخیر.

دکتر: این آقا رو بنداز بیرون.

مستخدم: آقا بفرما، بفرما ببینم. بفرما … آهان … یا الله زود باش. زود، زود.

بیمار: نه آقای دکتر. این دفعه رو ببخش. غلط کردم. پول ندارم برم بیرون. این دندون آخرش منو می کشه. رحم کن.

دکتر: پس بشین تکونم نخور.

بیمار: ]می نشیند[ چشم آقای دکتر چشم.

دکتر: چی به سق می کشی که دندون هات این قدر الواره؟

بیمار: نون، آقای دکتر. نون خالی

دکتر: حرف نزن! باز کن. باز باز. ]به مستخدم[ چای گذاشته ای؟

مستخدم: بله آقای دکتر.

دکتر: برو زود ترتیب شو بده.

مستخدم: چشم آقای دکتر.

صدای پای مستخدم و بعد فریاد ناگهانی بیمار.

دکتر: داد نزن، تموم شد. این چی بود؟ جزو گوشتخواران که نیستی؟ هستی؟ تف کن. تف، تف.

صدای بلند تف بیمار شنیده می شود. همزمان دفتردار نیز تف می کند!

دکتر: این پنبه رو محکم توی دهنت بگیر. یکی دو ساعتم با اون طرفت چیزی نخور.

بیمار: خدا …

دکتر: حزف نزن. هشت تا قرص برات نوشتم با یک آمپول …

بیمار: از کجا بیارم بخرم؟

دفتردار: بیا من بهت می دم.

از پله ها بالا می رود.

دکتر: برو تو اون اتاق.

کمی بعد، دکتر در حالی که دست هایش را شسته و با حوله خشکش می کند، روی پله ظاهر می شود. می آید در حیاط، روی صندلی می‌ نشیند.

صدای دفتردار: روزی چهار تا قرص. یه آمپول هم به کفل.

دکتر: بپرس ببین حساسیت نداشته باشه!

صدای دفتردار: پرسیدم.

بیمار از پله ها پایین می آید. دهانش خونی است و پنبه ای به دهان دارد. با احتیاط از کنار دکتر می گذرد.

دکتر: فهمیدی چه کار باید بکنی؟

بیمار سرش را تکان می دهد.

دکتر: این بار دندونت رو خواستی بکشی، صبح بیا!

بیمار کاملا تسلیم، سری تکان داده و خارج می شود.

دکتر: آهای یوسفی.

صدای یوسفی: ]در حالی که صدای قدم هایش به تندی شنیده می شود[ بله آقای دکتر.

دکتر: پس این چای چی شد؟

مستخدم: ]با یک لیوان چای خوش رنگ ظاهر می شود[ آوردم قربان.

دکتر: به اون که چای ندادی؟

مستخدم: نخیر قربان.

لیوان چای را می گذارد جلو دکتر، روی صندلی خالی دفتردار.

دکتر: ]به دست های مستخدم که می لرزد نگاه می کند[ دست هات برا چی می لرزه؟

مستخدم: همین جوری قربان.

دکتر: خوبه حرومزاده. خبرت رو دارم با سجل احوال رو هم ریختی!

مستخدم: فعلا که کارخونه تعطیل شده!

دکتر: شیرخوارگاه که درش بازه! یک – دو – سه … تا قد و نیم قد. حیا کن مرد!

دفتردار در حالی که یک حبه قند را توی دهانش مزمزه می کند، از پله ها پایین می آید.

دفتردار: هر آنکس که دندان دهد نان دهد!

دکتر: ]با کنجکاوی به دهان دفتردار خیره شده است[ اون بهت چای داد؟ تو چای خوردی؟

دفتردار: چای؟

مستخدم: به جدم قسم، از وقتی شما قدغن کردی، من به هیچکس تا به حال چای ندادم قربان.

دفتردار: آقای یوسفی، لطفا یه صندلی برام بیار.

مستخدم آرام از پله ها بالا می رود.

دکتر: تو چای خوردی، درسته؟ اون بهت چای داده … ]زیر لب[ تخم سگ.

دفتردار: ]با خنده[ شما فکر می کنی من چای رو برا خودم می خورم؟ معلومه که نه. اولا من با چای میونه ای ندارم. ثانیا من چای رو فقط به خاطر قندش می خورم. نه این که قند دوست داشته باشم، نه. من فقط به خاطر این حیوون های زبون بسته ]با اشاره به مورچه ها[ یکی – دو حبه قند تو دهنم می گذارم. نگاه کنین، آ … این طور ]دهانش را باز می کند و نشان می دهد[ بعد یکی – دو استکان چای پشت بندش می زنم. خیس که شدن، می اندازم جلوشون. ]قندها را تف می کند جلو مورچه ها[

دکتر: تموم دعوامون سر همین دو حبه قنده! چرا دست تو جیبت نمی کنی یه بار هم تو قند بخری؟ این یوسفی رو این بار می دونم چه کارش کنم.

مستخدم: ]در حالی که صندلی می آورد[ به جدم قسم، من به کسی چای ندادم.

دکتر: حرومزاده! چوب تو آستینت می کنم، صبر کن.

دفتردار: در لانه ی مور شبنمی توفان است. این شعر رو شنیدی دکتر؟

دکتر: بله شندیم. ]می خندد[ دنباله شم اینه: آقای یوسفی هر شب بی تنبان است!

مستخدم: ول کن آقای دکتر .

دفتردار: مدت هاست دارم رو این شعر کار می کنم. می خوام ببینم چی ازش مستفاد می شه!

دکتر: لابد تف سر کار هم به منزله ی شبنمه؟

دفتردار: متاسفانه باید چیزی تو همین مایه ها باشه. چون مورچه ها عین خیال شون نیست. انگار تو کم آبه دست و پا می زنن!

دکتر: تو هم انگار به سر و کله ات زده.

دفتردار: نه، جدی. من صبح ها سرم به کار خودمه. قرص و آمپول و قبض و کارت و این حرف ها. ولی بعد از ظهرها، وقت مو گذاشته ام رو این کار.

دکتر: اندازه‌ گیری مایعات. ارتباط بین تف و شبنم! فقط یه لوله ی آزمایش کم داری، اونم آقای یوسفی بهت می ده!

مستخدم: من کوچیک این آقا هستم.

دکتر: تو دیگه چفت کن. ]می خندد – به دفتردار[ از صبح این جا نشستی یا به دیوارها خط می کشی، یا به مورچه ها تف می کنی. این هم شد کار؟

دفتردار: خب، گاهی، وقت اذیتم می کنه. گاهی می ترسم به ساعتم نگاه کنم. نصف جون مو کندم، تازه می بینم ساعت نه و بیست و پنج دقیقه ست. اینه که هیچ وقت به ساعت نگاه نمی کنم. عوضش خط سایه رو، روی دیوار پی می گیرم. این طوری دو دقیقه دیرتر از معمول می فهمم چه وقتیه. جون باید خیلی دقت کنم. این خیلی بهم می چسبه. حتی وقتی ساعت نه و بیست و پنج دقیقه ی صبح باشه و من نصف جون اداری مو کنده باشم!

مستخدم: آقای دکتر، از ایشون بپرسین ساعت چنده؟ به جدم از رو دیوار می گه!

دکتر: ]نگاه تندی به مستخدم می کند[ ساکت. ]مستخدم گوشه می گیرد.[

دفتردار: چه گفتی ساعت چنده؟ ساعت … عرض کنم … ]مقابل دیوار می ایستد و با خط کش، خطوط مداد زده و سایه آفتاب را روی دیوار تعقیب می کند. حدودا یک دقیقه سکوت می شود[ درست چهار و سی و هفت دقیقه ست!

دکتر بی اختیار به ساعتش نگاه می کند و لبخند می زند.

مستخدم: نگفتم قربان.

دکتر: به تنبل گفتن برو تو سایه، گفت سایه خودش می آیه! بهتره این اختراعت رو به ثبت برسونی.

دفتردار: مطالعاتم تموم بشه بعد!

دکتر: پس تف کن! تف کن!

دفتردار: با تفت توفان کن!

دکتر: ]به مستخدم[ بهتره تو هم یه کاری بکنی.

دفتردار: هر کس هر کاری رو که بلده می کنه.

دکتر: ولی تو که کاری بلند نیستی. ]می خندد و به مستخدم نگاه می کند[ مگه نه آقای یوسفی؟

مستخدم: چرا از من می پرسی دکتر؟

دکتر: دلیلش اون کره هایی که پس انداختی!

مستخدم: عوضش حق اولادم از مال شماها بیشتره!

دکتر: از این بابت دیگه چیزی بهت نمی ماسه. خیالت جمع.

مستخدم: آقای دکتر مدتیه که به ما بند کرده، ول کن هم نیست.

دکتر: ]جلو او می ایستد[ من که محرمم. این هم که ]با اشاره به دفتر دار[ از پایین قفله. جان من آهان، یا نه؟

مستخدم: ]هاج و واج[ چی آهان یا نه؟

دفتردار: ولش کن بره دکتر. سر به سرش نگذار. ]به مستخدم[ برو آقا. برو به کارت برس ]مستخدم لیوان خالی چای را بر می دارد و دمق می رود[ خیلی سر به سرش می ذاری دکتر.

دکتر: ]باخنده – می نشیند[ از اون بد ذات هاست. هیچ به دست هاش نگاه کردی؟

دفتردار: همه که مثل شما ورزشکار نیستن.

توجه اش به مورچه ها جلب می شود.

دکتر: اون جا رو، یکی داره می آد. باید ردش کنم.

صدای پا. بعد مردی با یک پسر بچه وارد می شود.

مرد: سلام آقای دکتر.

دکتر: هان، چیه؟

مرد: این بچه آقای دکتر.

دکتر: این بچه چشه؟ از دیوار راست نمی تونه بره بالا؟

مرد: دندونش آقای دکتر. دیشب تا حق صبح نگذاشت ما بخوابیم.

دکتر: از صبح کجا بودی؟

مرد: سر کار، آقای دکتر. خودتون که اداره جاتی هستین و می دونین.

دکتر: ]بچه را پیش می کشد – همان طور نشسته[ باز کن. ]بچه دهانش را باز می کند[ باید رادیوگرافی بشه.

مرد: رادیوگرافی ؟

دکتر: عکس، باید عکس گرفت.

مرد: کجا عکس می گیرن؟

دکتر: همین جا. صبح ورش دار بیار.

مرد: الان نمی شه آقای دکتر؟

دکتر: الان فقط می شه شیش در چهار انداخت!

دفتردار: صبح اول وقت با یکی بفرستش بیاد. خودتم نیومدی، نیومدی.

مرد: امشب رو چه کار کنم. دیشب که این بچه تا صبح ناله کرد.

دفتردار: دکتر می بینی ش؟

دکتر: ]عصبی[ گفتم باید رادیوگرافی بشه. خانم عباس زاده هم مریضه.

دفتردار: یکی – دو تا مسکن می دم تا صبح. ]سریع بالا می رود و با چند قرص مسکن بر می گردد[ بفرما.

مرد: دستت درد نکنه.

دست بچه را می گیرد و می رود.

دکتر: گفتم ردش می کنم. دیوث دسرشو خورده، خواب بعد از ناهارشو کرده، حالا پا شده بچه رو آورده من نگاه کنم!

دفتردار: بچه که گناهی نداشت.

دکتر: گناه داشت یا نداشت … بالاخره می خوای برا یه دفعه هم که شده تو قند بخری یا نه؟ به یوسفی سپردم. دیگه چای مای خبری نیست.

دفتردار: خودت که می دونی دکتر، من حقوقم کمه. تازه، اضافه کار شیش ماه رو هم نگرفتم!

دکتر: همین هم که می گیری خودش خیلی یه. تو مثلا این جا چه کار می کنی؟ جز تف مالی کاری دیگه ای هم می کنی؟

دفتردار: شما اگه لازم باشه پا رو هر چی می ذاری. خودت روزی صد و پنجاه تا مریض می بینی. کارت ها شونو کی می نویسه؟ قرص و آمپول ها شونو کی می ده؟ حساب هاشونو کی نگه می داره؟

دکتر: هر جا چشمم می افته تو حیاط ،تفت رو می بینم یه گوشه خشکیده! بهانه ت اینه که یه سری مطالعات، البته از نوع خیسش انجام میدی. در لانه ی مور شبنمی توفان است ]می خندد[ آقای یوسفی هر شب بی تنبان است!

مستخدم: ]روی پله ظاهر می شود[ منو صدا زدی دکتر؟

دکتر: ]با فریاد[ با یه گزارش جفت تونو ور می دارم! ]به مستخدم[ چرا به این چای دادی تخم سگ؟

مستخدم: کدوم چای قربان؟

دکتر: کوفت کدوم چای! تا یه کمی باهات شوخی کردم، فوری روت زیاد شد؟

مستخدم دمق به دیوار تکیه می دهد.

دفتردار: دکتر بدت نیاد. پا روی دمب هر کی بذاری، می چسبه به یقه ت. منی رو که می بینی این جا خدمتت ایستادم، با نصف ستون مطلب، مدیر کل عوض می کنم!

دکتر: ]کاملا بر افروخته و عصبی[ شنیدی؟ شنیدی چی گفت؟ ]به مستخدم[ ایشون با نصف ستون مطلب، مدیر کل عوض می کنن. ]می خندد[ لابد می خوای از عمه ی این کمک بگیری! چون فقط اونه که هی مدیر کل عوض می کنه!

دفتردار: در هر حال کاریه که این روزها می شه کرد!

دکتر: چسی نیا. تو سه ماهه که دنبال اضافه کارتی. البته حق مسلم ته، ولی هنوز نتونستی بگیریش. اون وقت با نصف ستون مطلب می خوای برا من … اصلا ببینم، تو این نصف ستون مطلب رو چرا برا اضافه کار خودت نمی نویسی؟ ]به مستخدم[ آقای یوسفی خودت بگو. این آقا چند ماهه دنبال اضافه کارشه؟

مستخدم: سه ماه.

دکتر: کار کرده یا نکرده؟

مستخدم: این جا همه کار می کنن. روزی صد و پنجاه تا آدم شوخی نیست. به خدا امروز از بس دولا راست شدم، اخ و تف پاک کردم، کمرم درد گرفت.

دکتر: بند لیفه تو سفت کن.

مستخدم: خودتون که می بینین آقای دکتر. من این جا خیلی کار می کنم.

دکتر: اسب رو نعل می کردن، خره هم پاشو بلند کرده بود. آخه عوضی! هیچ اصلا حرف تو بود که خودت رو انداختی وسط؟ من فقط ازت پرسیدم این آقا، تو این سه ماه گذشته، بعدازظهرها این جا کار کرده یا نه؟ اون وقت تو چی می گی؟

مستخدم: بله، کار کرده آقای دکتر.

دکتر: خب اضافه کارش رو تونست بگیره یا نه؟

مستخدم: نه خیر آقای دکتر. ندادن.

دکتر: بفرما.

نونم نداره اشکنه

با دم درخت و می شکنه!

آقا اضافه کارش رو نمی تونه بگیره، اون وقت می خواد برا من مدیر کل عوض کنه!

دفتردار که ظاهرا مدتی است تو نخ حرف های دکتر نیست، مورچه ای را تعقیب و تفی روی آن می اندازد.

دفتردار: ]با هیجان[ همین رو می خواست. بدجوری گیر افتاده. ببین چه دست و پایی می زنه. گمونم این بار کارش ساخته ست. ]به مستخدم[ بیا نگاه کن.

مستخدم: ]بی اراده به محل تف نزدیک می شود و مدتی خیره نگاه می کند[ وای چه درشته!

دفتردار: ]مغرور[ دیدیش؟

مستخدم: این مورچه نیست. اگه نه این قدر بزرگ نبود. حتما یه چیز دیگه ست.

دفتردار: بال داره! خیلی وقته نشونش کردم. شاخک هاشو می بینی؟ با همین شاخک ها می زد به بقیه. به تخمک این و به نون اون. خودت می دونی وقتی یه حبه قند تو دهنت باشه، آب دهنت چقدر شیرینه. با همین پاگیرش کردم. بعد یه تف، تف که نه، خلط سینه مو، انداختم روش. چیزی ازش نمونده، جز شاخک هاش، می بینی؟ تو رو خدا می بینی؟

دکتر: ]پا می شود[ بالاخره جواب ما رو ندادی ]روپوش خود را در می آورد و آن را به مستخدم می دهد[ کت منو بیار!

مستخدم: چشم قربان.

از پله ها بالا می رود. صدای پا از داخل کوچه شنیده می شود.

دکتر: ]عصبی[ تعطیل شد آقا، تعطیل!

پچ پچه ای و صدای پا دور می شود.

دفتردار: ]پا می شود[ فکر می کنم جواب شما رو دادم.

مستخدم با کت دکتر، شتابان از پله ها پایین می آید. دکتر کتش را می گیرد و در مدتی که حرف می زند، در حال پوشیدن آن است. برگردان یقه اش بالا و دکمه هایش پس و پیش بسته شده و این منطبق با حالت عصبی اوست.

دکتر: شاید حق با توئه! فکر می کنم تو بتونی. تو دست به عصا نیستی. طاهرا ضربه رو به وقت می زنی. ولی منم دستم مال خودم نیست. روزی صد و پنجاه تا مریض. فکرش رو بکن! با اون همه آخ و واخ اعصاب خرد کن. ]با خودش[ چه قدر از این جمله بدم می آد. دکتر رحم کن! انگار من جلادم. پفیوزها! انگار ناخن ها شونو می کشم. اون جا که باید بگن رحم کن، صدا از هر چه نابدترشون در می آد! ]نا به خود گاه، به دفتردار و زمانی به مستخدم نگاه و مخاطبش را به موقع از میان آن دو انتخاب می کند[ روزی صد وپنجاه بار، دستت رو بکن تو دهن شون، تا یه وعده، دستت برسه به دهن خودت! این مردک بی مال و حال یوسفی هم منو نمی بینه که لااقل عبرت بگیره! من با این هیکلم جا زدم. با یک چهارم حقوقم زندگی می کنم. بقیه ش قسطه. دلم خوشه کرایه خونه نمی دم. وام بیست ساله، رهنی! وام چهار ساله، سپه! وام دو ساله، عمران! وام کارمندی! وام حرفه ای! تازه نه مطبی، نه کلینیکی. اون وقت این می ره دم به ساعت ور دل فاطی ش می شینه، نون بیار، کباب ببر، بازی می کنه! تو با اون تف غلیظت، سازمانت رو زیر سوال می بری. خنگ که نیستم برادر. امیدوارم انگیزه ی این کار، اضافه کارت نباشه! اما این ها همون طور که گفتم، یه سری مطالعات، از نوع خیس شه که تو داری می کنی. از این نوع مطالعات منم دارم. یوسفی هم با کنیز مطبخی ش داره. ولی واقعیت اینه که همه مون غلاف کردیم. بخاراتی اگه هست، همه از روی معده ست. نه تو حریف سازمانت می شی، نه من حریف این جناب یوسفی. باز تو فردا، علاف اضافه کارتی، تو راهروهای بهداری! منم دنبال وام، تو راهروهای بانک رهنی! این هم توی سجل احوال و بنگاه حمایت مادران و نوزادان! حرف دیگه ای نیست؟

دفتردار: نه!

دکتر: ]به ساعتش نگاه می کند[ می گی نه، ولی داری به من انگشت می رسونی!

دفتردار: من این کار رو نمی کنم. بهتره به من اعتماد کنی.

دکتر: همینه که خیلی از این مردم بدم می آد. چون زیادی به آدم التماس می کنن. چون هیچ حقی برا خودشون قائل نیستن. هیچ حقی، می فهمی؟

دفتردار: بله می فهمم. ممکنه یه خواهشی ازتون بکنم؟

دکتر: بفرما!

دفتردار: اون بچه ای که ردش کردین، قرار شد صبح بیاد یه کاری براش بکنین!

دکتر: صد و پنجاه و یکمین اگه نباشه، می بینمش! البته اون فقط یه آبسه ی کوچیک بود. محض احتیاط گفتم صبح بیاد تا رادیوگرافی کنم. غیر از این بود ردش نمی کردم!

دفتردار: خیالم راحت شد.

دکتر: شاعر آدمی خب، چه کار می شه کرد.

دستی به پشت دفتردار می زند و با او بیرون می رود.

صدای دکتر: اضافه کارتم، خودم ترتیب شو می دم!

صدای پای آن دو که دور می شوند. مستخدم می آید جای دفتردار می نشیند. کمی با خط کش، مورچه ها را تعقیب می کند. بعد پا می شود، می رود مقابل دیوار و سایه آفتاب را روی خطوط ساعتی دیوار دنبال می کند.

مستخدم: ]با خودش[ پنج و … چهل و … نه. چه جوری می فهممه؟ شیش و … بیست و … یک دقیقه … آ اوه … ! یعنی این ها تا حالا حرف زدن؟

بعد شانه هایش را بالا می دهد، می آید به مورچه ای که دفتردار در تفش غرق کرده، نگاه می کند.

مستخدم: نچ نچ نچ … بال داره!

تفی غلیظ و صدادار روی آن می اندازد! زمانی می گذرد و بعد انگار به این کار قانع نشده با نوک کفش آن را له می کند!

لاهیجان / ۷ مرداد ۱۳۵۴

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید