قیصر
———————-
نقش ها:
چیترا
المیرا
خاور
قیصر (مار)
———————-
صحنه
برکه؛ شمشادهای وحشی، صدای آب و شنای دخترها. زمین در احاطه ی گیاهان. جای جای تراشه ی هیزم، کنده ی درخت و راهی به دور، به خانه ی پیر خارکن.
چیترا: هی، اون جا رو.
المیرا: چی؟
چیترا: وقتی به پشت روی آب می خوابی.
المیرا: خب؟
چیترا: مثل دو نصفه ی نارگیل.
المیرا: پررو!
چیترا: مثل دو زنبق سفید.
آن ها می خندند. دختر سوم از راه می رسد و از لای شمشادها نگاه می کند.
خاور: ]عصبی[ مثل دو زنبق سفید که یه وزغ روش نشسته! تا چشم تون چهارتا نیاین این جا. گفتم این آب طلسمه. نمی شه به اون نزدیک شد، گرفتاری می آره.
چیترا: از همون گرفتاری ها که برای تو آورد؟
المیرا: می خوای زخم بزنی، چوبی چاقویی چیزی بردار! اتفاقی بود افتاد و تو می خوای ول کنی.
چیترا: آخر نه، خودش نمی خواد ول کنه. انگار من نمی دونم این چه دردشه؟
خاور: قدای سرم. این قدر تو آب بمون تا مثل همون زنبق که می گفتی از هم وا بشی.
چیترا: مثل تو که سیه بخت نمی شم!
المیرا: هی، چه خبرته؟
چیترا: هر چی نمی خوام حرف بزنم …
خاور: بهت حالی می کنم.
چیترا: به پدرت حالی کن که زیر دلت چی می جنبه!
المیرا: پس این پیراهن من کجاست؟
چیترا: لابد رو یکی از همین شاخه هاست.
خاور: به پدرم حالی می کنم تو چه جانوری شده اى! انگار که نمی دونم برای چی می آی این جا. تو شنیده ای مردی در جنگل آواز می خواند، ولی با صدای خودش نمی خواند. شاید می خواهی با اجنه حرف بزنی؟
چیترا: با اجنه هم که حرف بزنم، می دونم خودم رو چه طور حفظ کنم. تو رو باش که معلوم نیست از کدوم مارمولک آبستن شده ی!
خاور: مارمولک نیست، آدمه. می خوای عکسش رو نشونت بدم تا از حسادت بترکی؟
المیرا از پشت شمشادها می آید. در حال خشک کردن موهایش است.
المیرا: تو راست می گی. من اونو دیده م.
چیترا: ]با تمسخر[ ها ها … لابد بالاشم بلنده.
المیرا: اتفاقا همین طوره. یه قدی داره …
چیترا: به بلندی این چنار!
خاور بغض می کند.
المیرا: مارمولک این، تویی! خجالت نمی کشی خواهر؟
چیترا: راست می گه خودش رو نشون بده، نه عکسش رو.
خاور گریه می کند.
المیرا: ]عصبی[ حالا تو چرا می سوزی؟ این یه اتفاق بود که افتاد. از این آب لعنتی دل نمی کنی؟ ما که رفتیم.
می خواهند بروند.
چیترا: دنبال رخت هام می گردم.
المیرا: زودباش!
چیترا: هی، نرو. می ترسم.
المیرا: پس زودباش.
خاور: من می رم. تو بمون با اون بر گرد. مواظب باش با کسی حرف نزنه.]می رود. [
المیرا: ] روی کنده ی درختی می نشیند. با خودش[ : مثل دو زنبق سفید، روی آب.
صدای یک مرد: مثل خرگوش کوچکی روی برف.
المیرا می ترسد. فریاد کوتاه می زند و به دور و برش نگاه می کند.
المیرا: تو ، تو کی هستی؟
صدا: هیس …
چیترا: با کی حرف می زنی خواهر ؟
المیرا: ]دستپاچه[ هیچکس.
صدا: مثل دو نصفه ی نارگیل با یه کشمش روی هر کدام!
المیرا: ]آرام و متعجب[ تو، تو کی هستی؟
صدا: قیصر.
المیرا: کی؟
چیترا: [ از پشت شمشادها می آید.] بریم ؟
المیرا: ]دستپاچه[ اومدی؟
چیترا: آب چه سرد بود. بریم.
المیرا: به من که خیلی چسبید.
در حال رفتن به پشت سر نگاه می کند.
چیترا: دنبال چیزی می گردی؟
المیرا: ]سریع[ نه؟
آن ها خارج می شوند.
همان صدا:
هنگام آن است دندان های تو را
در بوسه ای طولانی
چون شیری گرم
بنوشم*
در قهقهه ای طولانی، ماری از میان شمشادها به میان صحنه می جهد.
صدای چیترا: ]همزمان[ وای خواهر، صبر کن. دستمالم رو جا گذاشته م!
صدای المیرا: ]مشتاق[ کاری نداره، الان می رم برات می آرم!
صدای چیترا: نه، خودم می رم.
از راه می رسد. با صدایش مار پنهان می شود.
چیترا: قیصر، قیصر! آخرش با همین دست های خودم تو را می کشم. کجایی؟ ]پچ پچ ای میان برگ ها[ تو مثل یک مار همه ش جلد عوض می کنی. گاهی با من، گاهی با خاور، حالا هم المیرا … ببینم اصلا تو که هستی؟ ]پچ پچ ای میان برگ ها[ رفتارت که غیر آدمیزاده. نکنه جانوری چیزی باشی؟ ]پچ پچ ای میان برگ ها[ مار یا روباه چه فرق می کنه! حرفی داری بزنی؟ ]پچ پچ ای میان برگ ها[ صدات مفهوم نیست. می دونی؟ زبانت بند اومده! تو با صدای خودت، نمی خواندی درسته؟ ]صدا نامفهوم و خشمگین[ خدا می دونه چه قدر خوشحالم . پته ات داره رو آب می افته. دلم می خواد این رو به همه بگم.
صدا: نه، تو با هیچکس حرف نمی زنی!
چیترا: آهان، می دونستم که این جایی. ]می خندد[ حرف نمی زنم؟ چه باطل! من این رو فریاد می زنم. ]مغموم و کنجکاو به طرف صدا می رود[ ولی یه چیز. کاش به حرف نمی اومدی. هیچی نمی گفتی. این اعتراف سنگینی بود. خودت رو برا من شکستی. هیچ می دونی؟ ]گریه می کند[
صدا: کدام گوزن داره با شاخ هاش داره من به هم می پیچونه؟
چیترا: خفه شو؟ ]مکث[ بازی تمام شد. بگذار من این رو به همه اعلام کنم.
صدا: تو در این باره با کسی حرف نمی زنی!
چیترا: بر عکس به همه خواهم گفت!
صدا: به همه؟ حتی به خواهرهات؟
چیترا: حتا به پدرم. ]آهسته – با خودش[ به عموهام … و به اون خارکن پیر.
صدا: و به اون خارکن پیر؟
چیترا: ]قهقهه می زند[ من این رو به همه حالی می کنم!
صدا: پس خوب حالی شون کن!
مار از میان برگ ها به پشت پای دختر می جهد. نیشی و فریادی به ناگهان. چیترا می افتد. همزمان المیرا هراسان سر می رسد ، مار رفته است.
المیرا: ای وای خدایا، چی شد؟ چیترا، چیترا، عزیزم.
متوجه خون و زخم می شود. گریان جای آن را می مکد. چیترا آه می کشد و لبخند می زند.
چیترا: می دونی چه قدر خوشحالم؟ بالاخره اونو دیدم. تو خوشحال نیستی؟
المیرا: ]گریان[ چیترا خواهر جان.
چیترا: ]آه می کشد[ اون یه ماره!
المیرا: کی؟
چیترا: فکرش رو هم نمی تونی بکنی. همون که تو جنگل آواز می خواند! همون که خیال شکار تو رو داشت! ]صداش ضعیف می شود[ با من و خواهرت، خاور بود.
المیرا: انگار تو راست می گفتی. می خوام از زبان خودت بشنوم، کی؟
چیترا: ق ق قی ص ر!
المیرا: قیصر؟ ]با حیرت و فریاد[ قیصر ؟
چیترا: به خاور بگو، بگو بچه ش رو بیندازه. چون اون، اون یه ماره … یه مار!
رشت / ۱۳۴۶
*الف بامداد