آبان ۱۶

نیمه های یک شب سرد و بی مشتری

———————

نقش ها:

زن

پاسبان

مرد مست

مسافر جوان

———————-

صحنه

پیاده روی یک خیابان معمولی. چند دکان با درهای آهنی. بین دکان ها، نبش یک کوچه با آجرهای سرخ.

یک چراغ به دهانه ی کوچه نصب شده: دور نمای چند ساختمان و آگهی های برقی. از نیمه شب، گذشته است. هوا سوز دارد و خرت و پرت هایی مثل قوطی کبریتی له شده، چند ته سیگار، کمی پوست پرتغال و تخمه، که گوشه و کنار ریخته شده است. در تمام مدت بازی، صدای آبی که پنهانی در جوی می رود و گر گر تنور حمام داخل کوچه و بوق ماشین، به تناوب شنیده می شود.

سن اول

زن جلو می آید. سرش پایین است. سیگار نیم سوخته ای در دستش است. از جلوی کوچه می گذرد. می ایستد و به پشت سرش، انتهای پیاده رو نگاه می کند. بعد می آید جلو سن، به درخت کنار جوی تکیه می دهد و به سیگارش پک می زند. همه چیز در سکوت. صدای پای یک مرد، به طور مرتب و بعد هیکل پاسبان از دور ، از مقابل، در حالی که با دقت خم و راست می شود و قفل دکان ها را یک به یک تا جلو کوچه وارسی می کند. بعد به طور آشکار دگمه های شوارش را باز می کند، می پیچد داخل کوچه، چند سرفه و بیرون می آید. دگمه هایش را می بندد و متوجه زن می شود.

پاسبان: ]از همان جا[ پریشب رو می گم ها. می دونی، دیگه چیزی نمونده بود اوضاعم بی ریخت شه. فکرشو بکن، اگه یه کم دیر می جنبیدم، کله پام می کرده ن. ]تف   می کند[ چند سال جون بکن، شب ها بیدار باش، تو سرما و برف و بارون وایستا و کشیک بده، از یه صدا، از یه سایه، برگی که می افته، جغدی که می پره، آبی که غل غل می کنه، از صدای پای یه عابر، یه مست، یه دیوونه، بترس و دلت رو توی مشت بگیر؛ یه ذره آبرو، یه کوفتی عزت برا خودت دست و پا کن؛ اون وقت سه تا تن لش، سه تا دزد بی همه چیز، بیان و با یه شبیخون، همه ش رو دود کنن هوا و لخت و پتی بنشونندت تو هلفدونی. هوم! ]جلو می آید[ خدا بهم رحم کرد. اگه نه …

زن: حالا بازداشت بودی!

پاسبان: اونش هیچ. آبروم پیش همکارام می رفت. سابقه م خراب می شد … ]سیگاری در می آورد. زن آتش سیگارش را به او می دهد[ ولی خب خدایی بود سر بزنگاه رسیدم و این یه سو امیدم نگذاشتم پت پتی کنه و خاموش شه ]صدای پای چند عابر. پاسبان چند قدم جلو می رود. دقیقا به انتهای پیاده رو نگاه می کند و بر می گردد. هر دو پکی به سیگارشان می زنند[ولی چه سرده ها! آدم خشکش می زنه تو این سرما.

زن: ]به آسمان نگاه می کند[ هوم، حالا کجاش رو دیدی. چله ی سیاش مونده! باد، بوران، برف …

پاسبان: تو امشب یه چیزت می شه. همچین یه خرده پکری. این طور نیست؟ پریشب معقول شوری داشتی. خبری شده؟

زن: ]بی حوصله[ چه خبری.

پاسبان: ]می خندد[ آهان، پس به بازار بد خوردی!

زن: بی خیالش. مست، همه جا هست! هوشیارم که به پست ما نمی خورده!

پاسبان: خب، همیشه مگه غیر از این بود؟ دنیا، تا دنیا بود، شماها با مست ها سر و کار داشتین و ما هم با دزدها.

زن: ]سیگارش را می شکند[ نمی دونم. من که دیگه عقم نشسته به این زندگی: کثافت، سرما، ولگردی .. هوم! کی باورش می شد. یه دختر مدرسه و ولگردی تو خیابون!

پاسبان: باز هم داری این چند کلاس سوادت رو به رخ ما می کشی!

زن: من دارم از بدبختیم حرف می زنم. خودت گفتی به بازار بد خوردم، دور و برم خلوته.

پاسبان: باهات شوخی می کردم. به دل نگیر. هنوز خیلی مونده سرت خلوت شه. ]در نگاهی خریدارانه، آه می کشد[ اگه، اگه برا بعضی حرف ها نبود، می گرفتمت. آره می گرفتمت! ولی ]زن سرش را پایین می اندازند[ ولی حیف. ]به چشم های زن نگاه می کند[ حالا آبجی م هیچ، اون کشته مرده ی منه. بالای حرف من حرف نمی زنه. ]جدی[ مگه کی جز من می تونست سه سال آزگار، سر یه کوفتی مهریه با شوهر هفت خطش بجنگه و با دگنگ تا دینار آخر رو بگیره و به زخم جوجه هاش بزنه. اون هیچ. فقط می ترسم بد مصب تو کلانتری چو بیفته و برامون اساب حرف بشه.

زن: آره، بهتره اصلا فکرشو هم نکنی. راستش، این کار یه آدم هشلهفه، نه تو! راستی حیفت نمی آد خودت رو به این زودی درگیر و سوت و کور کنی؟ راستش من اگه یه ذره م بهت علاقه داشتم، هیچ وقت این کار رو نمی کردم. هه … برا چی هم بکنم. برا چی بیام یه عمر، مثل یه داغ، یه طوق لعنت، یه آینه ی دق، ور دلت بشینم و ذره ذره آبت کنم. تو هنوز خیلی جوونی. درسته که نشان قانون رو سینه ته و لباس قانون تو تنته؛ ظاهرا یک کم همچین زمخت می آی، ولی تو هرگز برا این ساخته نشدی که با یه ولگرد، یه ولگرد مثل من کنار بیای. می دونی، به قول خودت یه عمر جون کندی، یه ذره آبرو برا خودت دست و پا کردی، من نباس این طور آسون اونو لجن مالش کنم. می فهمی؟ منو یکی دیگه بدبختم کرد. تو نباس تقاص اونو بدی، جونی! ]بر می گردد و به روی زمین تف می کند[ یه ولگرد، فکرشو بکن، مثل همه اونای دیگه. حالا تو چه طوری می خوای اونو، زنی رو که تنش بوی زیر پیرهن مردهای دیگه ای رو می ده، زیر پرت بگیری؟ از کجا منم مثل خیلی از این کنار خیابونی ها، ذاتا یه ولگرد نباشم؟ اون وقت تو چه طوری می تونی منو تحمل کنی؟ یا لااقل توی چشمام زل بزنی؟ ]به بالا، به شب، شب سیاه نگاه می کند[ یه شب، بالاخره یه شب که مهتاب، سایه ی یه پیرهن مردونه رو می ریزه رو پنجره ی خونه ی همسایه، تو با نفرت بیدارم می کنی و می گی ]به پهلوی پاسبان سقلمه ای می زند[ اوهوی، دیگه یه این شیره ای کثیف مونده بوده که باهاش زیر و بالا نزنی؟ پاشو، پاشو برو منتظرته! بعدش برم می گردونی این جا. باز هم من می مونم و آخرهای یه شب سرد و بی مشتری!

پاسبان: نه این طور نیست. تو هنوز خیلی جاهات سالم و دست نخورده ست. بعدش هم، ارزش آدم ها که به کمر به پایین شون نیست! ]حرکت می کند[

زن: ]دلسوزانه[ راستی، سینه ت چه طور شد؟

پاسبان: ای، بدک نیست. ]سرفه می کند[ چه طور شد؟ ]با خنده[ بی پیر پشت در بود!

زن: پریشب ها یادته یه بند سرفه می کردی؟

پاسبان: آره بدجوری هم. ]پیش می رود[ هوا خیلی سرد شده. از سرما خشک می شی. برو خونه.

زن: ]بیزار[ هوم، خونه. کدوم خونه؟ سرما، کثافت، تنهایی …

پاسبان: بیشتر جاها برف اومده.

زن: ]ناگهان[ بوشهر هم؟

پاسبان: چطور؟

زن: ]صورتش را می پوشاند[ هیچی!

پاسبان: نکنه به فکر دختر خوانده ت هستی؟

زن: نه!

پاسبان: آره بهتره به فکر خودت باشی. ]پیش می رود[ من همین دور و برام. باس یه کم فکر کنم. شاید امشب رفتیم خونه خودمون.

]دور می شود[

سن دوم

زن توی پیاده رو قدم می زند. یک بار تا انتهای صحنه می رود و بر می گردد. جلوی کوچه که می رسد، صدای پای یک عابر، ناهم آهنگ شنیده می شود. زن سیگار دیگری روشن می کند. صدای یک مست که بم و بریده می خواند:

من مست و تو دیوانه

ما را که برد خانه

آشکار می شود.

زن: ]به پیشواز می رود[ آی، آهای! بد نگذره.

مست: ]گیج و مست – تلوتلو خوران[ آه، تو، تو این جایی؟ ]قهقهه می زند[ می دونستم، جونی! می دونستم آب خوش زیر گلوتو می زنه. فری جون تم برات نمی ماسه. آره، آره جونی. می دونستم. من همه ی این ها رو می دونستم.

زن: ]با تعجب[ هی، آی! چه قدر زهرمار کردی، راست بگو! ]می خندد[ فری، هه. فری دیگه کدوم خریه؟

مست: ]می خواهد او را بگیرد[ هه هه … خیالت که چی؟ من خرم، نه؟ حالیم نبود تو یه جات می شنگه؟ نمی دونستی چشمات، آره چشمات تو رو لو می دن؟ حرف هات، خنده هات! ]خودش را نشان می دهد[ خیالت من حالیم نیست؟ نمی فهمم؟ نمی فهمم کجاها می رفتی؟ به کی ها تلفن می زدی؟ برا چی دیگه تنت، نفس و سینه هات اون گرمی سابق رو نداشت؟ ]شانه های زن را می گیرد و تکانش می دهد. زن سیگار از دستش می افتد[ اهه، یادته؟ پیشم که می اومدی یه تیکه یخ بودی. همه ش می گفتی خسته م، خسته م. خیالت که چی؟ این قدر خر بودم؟ آره تو بمیری!

زن: ]عصبی و کلافه[ اوی، ول م کن. استخونامو شکوندی، دیوونه ی مست!

مست: ]فاصله می گیرد[ آره، آره که مست. آره که دیوونه. اگه، اگه دیوونه نبودم، به همین آسونی ها ولت نمی کردم که بری خوش باشی. می کشتم تون. جفت تونو می کشتم. بچه تم می کشتم. خودمو می کشتم. آره، آره که دیوونه م. آره که مستم.

زن: ]بی حوصله[ آهای، دیگه داری حوصله م رو سرمی بری و کثیف می شی ها! هیچ می دونی؟

مست: ]می خواهد او را بگیرد. دست هایش در هوا مانده است[ ک.ک. کثیف تویی! کثیف شماهایین که همه چیز ما مست ها رو، ما دیوونه ها رو، ازمون گرفتین. شعر رو، موسیقی رو، نقاشی رو … تف! تف به اون یه ذره نمکی که شماها دارین. خوشگلی … هوم! تازه تو کجات خوشگل بود؟ ]قهقهه می زند[ هه هه … پات، پاهات! ]با اشاره ی دست[ بر گرد، تا نشونت بدم. دامنت رو بزن بالا! هه، هه … یه عالمه چین و چروک. میگفتی زمان بچگی ت، توی دیگ آب جوش افتادی. یادته؟ خودت این طور می گفتی. ]می خندد[ اینم سینه هات! یه ذره شیر توشون نیست. همه شون پلاسیده ن. هر کدوم به چه گندگی! ]همچنان با تحقیر می خندد[ اونم موهای پات، درسته؟ ]به سرش دست می کشد. ظاهرا خسته است[ هوم، حالاتو از خوشگل هاش بودی!

زن: ]به مرد نزدیک شده و او را می گیرد[ بسه جونی، خب؟ دیگه خودت رو اذیت نکن! چه قدر خودت را می چزونی! اگه من اونم، حتما تقاص شو دادم. بیا، بیا بریم دیگه.

مست: ]هنوز در خیال خودش است. زن را به جلو هولش می دهد[ برو، برو گم شو. برو پیش فری جونت. فری قرتی ت! برو، بذار خوب دستمالی ت کنه، بعد بیا پیش من. آره برو! برو براش کادو ببر! بهش تلفن کن! بگو که این جایی. بگو چی به روزت اومده، سرت خلوته، هیچکی به تورت نخورده. برو ]با فریاد[ برو دیگه!

زن می ترسد و دور می شود. مرد مدتی سرفه می کند. بعد می پیچد توی کوچه صدای پاهای نامرتب او زمانی شنیده می شود.

سن سوم

سن خالی یکهو شلوغ می شود.زن با ترس جلو می آید. هر بار به پشت سرش نگاه می کند. صدای پای چند مست و شلوغی حرف های شان شنیده می شود.

آهای، آهای بچه ها! بگیرینش، در رفت!

بچه ها بریم دنبالش.

عشقی نداره بابا.

کی بود، نشناختم. سارا بود یا ناهید؟

تو خودت رو هم نمی شناسی، چون سراپا مستی!

مستم، پس هستم!

اگه ناهیده ِ، به علافی ش نمی ارزه. سر کاریه.

صداها دور می شود. زن جلو می آید و مقابل کوچه می ایستد. صدای پاهایی خسته. مسافر جوان با یک چمدان، مردد و کنجکاو جلو می آید.

مسافر: ببینم، تو بودی اونا اذیتت می کرده ن؟

زن: تازگی نداره.

مسافر: می بخشی. من از دور می دیدمت، ولی حریف شون نمی شدم. ]سکوت[ راستی، این طرف ها یه حموم نیست؟ شیش تا خیابون برا یه کوفتی آب گرم، کوبیدم اومدم این جا. تموم شب توی راه بودم. خسته م.

زن: ]بی حال کوچه را نشانش می دهد[ چرا، بپیچ تو این کوچه دست راست. ولی گمونم هنوز بسته ست. چه قدر به صبح مونده؟

مسافر: ]خواب آلود به ساعتش نگاه می کند[ دو ساعت تموم. ]داخل کوچه می رود. صدای پا. بعد صدای کوبش در ی شنیده می شود. اول آرام، سپس تند. بعد سکوت . صدای پا. مسافر به جلو می آید[ کی باز می کنن؟ ]روی چمدانش می نشیند[ ببینم، تو سردت نیست؟

زن: هوم، همه همین رو می پرسن، ولی هیچکی پیدا نمی شه بالا پوشش رو بده به یکی دیگه!

مسافر: ]پا می شود. می خواهد پالتویش را در بیاورد[ تعارف نمی کنم. اگه بخوای می دمش به تو.

زن: نه نمی خوام ممنون. قربون معرفتت! ]به مرد دقیق می شود[ گفتی مسافری؟

مسافر: ]دوباره می نشیند[ آره.

زن: از کجا می آی؟

مسافر: ]سیگاری جلو زن می گیرد[ بکش.

زن: ]می گیرد[ چه شب نحسی بود. بدتر از همه ی شب های معمولی دیگه. هیچی ازش نفهمیدم. فقط سیگار آخریم بود که ]آه می کشد[ اونم حروم شد.

مسافر: ]فندکش را جلو صورت زن می گیرد[ تو حرومش کردی؟

زن: نه.

مسافر: پس کی حرومش کرد؟

زن: ]بی علاقه[ یه مست، یه دیوونه. من چه می دونم . آه، بالاخره نگفتی از کجا   می آی؟

مسافر: بوشهر.

زن: ]یکه می خورد[ نه!

مسافر: ]با تعجب[ چه ت شد؟

زن: هیچی.

مسافر: یه چیزت هست! مال اون طرف هایی؟ اگه این طوره، دلواپس چیزی نباش. همه چیز سر جاشه. بوشهرم، نه آب برده تش، نه زلزله خرابش کرده. آدم هاش هم سر و مر گنده، مشغول زاد و ولدن!

زن: ]با هیجان[ وراجی ت گرفته؟ ]آرام[ تو راست راستی از بوشهر می آی؟ خب، هواش؟ آدم هاش؟ ببینم تو سافو آرایشگره رو می شناسی؟

مسافر: نه کدوم آرایشگره؟

زن: پس نمی شناسیش؟ ]مأیوس[ همونی که بغل عرق فروشی هاپیک، بوتیک داره. خانم های موند بالا می آن پیشش. یه شهرک هم به اسم دخترش داره می سازه.

مسافر: یه آرایشگر و این هم نشونی؟

زن: خنگ خدا! این کار اولش بود. برا انگلیسی ها کار چاق کنی می کرد. بعد زد بالا.

مسافر پا می شود بازوهای زن را می گیرد و مدتی نگاهش می کند. نگاه ها پرسنده و بی تاب اند.

مسافر: نه، نمی شناسمش. ]به طرف چمدان می رود که رویش بنشیند[ بابا، من اصلا خودم رو هم نمی شناسم.

زن: ]گله مند[ مال بوشهر باشی و سافو رو نشناسی!

مسافر: به فرض هم که بشناسم چه طور می شه؟

زن: حالا که این طوره، هیچی!

مسافر: ]با دلجویی[ یه سافو می شناسم که پیر و خرپوله و به کنسی تو بوشهر معروفه. با یه دختر مدرسه عروسی کرد، دختره جاش گذاشت!

زن: بس کن، کفری می شم ها! ]دمق فاصله می گیرد[ امشب هر کی به پست مون خورد، وراج و عوضی بود.

سیگارش را خاموش و مچاله می کند.

مسافر: حالا چرا یه دفعه جوش آوردی؟ نکنه خودت رو جای اون دختر مدرسه گذاشته ی؟!

زن: نه خیر، اون دختر مدرسه، خودش رو جای من گذاشته!

مسافر: ]با کنایه[ نکنه راست گفته باشی!

زن: دروغم چیه! ]جدی[ دیگه چیزی نمی خوام بشنوم.

مسافر: از جاهای خوبش هم می تونم برات تعریف کنم.

زن: تو رو خدا بس کن.

مسافر: از شهرت، آب و هواش. از پل ها و اسکله هاش؟

زن: ]عصبی[ نه، نه، نه!

از او فاصله می گیرد. انگار می خواهد برود.

مسافر: می تونم ببینمت؟

سن چهارم

صدای پا، سپس هیکل پاسبان از دور. نگاه زن و مسافر جوان به رو به رو جلب می شود.

پاسبان: گمونم آشناته!

زن: اوه، آره خودشه. دوست آخر شبی مه. ]می خندد[ حتم اومده منو ببره، ببره پیش خودش. می خواد بگیردم. حیوونی! ]مکث[ ولی می رم. این دفعه دیگه می رم.

پاسبان: ]از همان جا – انتهای پیاده رو[ ناهید، ناهید جون! اومدی؟

زن: ]با هیجان[ آره، باش اومدم. ]به مسافر نگاه می کند[ اون دیوونه رو هم ولش. سافو آرایشگره رو می گم. اون خیلی آشغال بود. مثل پول هاش بو می داد. زدم از توی زباله دونی ش بیرون. تو از خودت بگو. برا چی اومدی این جا؟ آهان فهمیدم. شاید دنبال گمشده تی؟

مسافر: قرار نبود قاطی کنی!

زن: پس برا چی اومدی این جا؟

مسافر: برا کار.

زن: ]می خندد[ زکی، کا رو نمی گی؟

مسافر: چطور؟

زن: ]قهقهه می زند[ هیچی، تو کیسه ست! ]عقب عقب می رود و داد می کشد[ آهای، نگاه! افسانه رو دیدی، نادختری مو می گم، بهش بگو ناهید زن یه افسر شد! ]در بغل پاسبان می افتد و قهقهه می زند[ یادت نره ها، حتما ببینش! ]برای او دست تکان می دهد[ قربون تو!

مسافر: خیالت تخت باشه! شهرک که ساخته شد، می بینمش!

آن ها خارج می شوند. مسافر چمدانش را بر می دارد، پالتویش را مرتب می کند، می پیچد داخل کوچه. صدای چند ضربه ی آرام و سپس تند به در حمام شنیده می شود.

یک صدا: چه خبره، مگه سرآوردی؟ اومدم … آب گرم نداریم بابا!

رشت / اسفند ۱۳۳۹

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید