پس گل من کو؟
———————-
نقش ها:
پروین [زن] عزادار سیاه پوش
کیومرث [شوهر] با پیراهن سیاه و ریشی چند روزه
حامد [دایی] با کت چرمی، پیراهن سیاه، کتاب، مجله و دوربین
خانم جونی [مادر بزرگ]
آرش [پسر] هفت ساله – که از پیش در تصادف مرده
الهام [دختر] دوازده ساله
چند کوچولو با شاخه های گل [همشاگردی ها]
———————-
صحنه
خانه ای ویلایی کنار دریای تنکابن. یک راهرو کوتاه با در ورودی ]در عقب[ و هال با دو ستون گچی و طاقی های شکیل – در جلو – که اتاق خواب ها را از پذیرایی و ناهارخوری جدا می کند. خانه مهندسی ساز است با در و پنجره های آهنی سفید. قسمت بالای آن هلالی و مشبک است. از پشت شیشه های رنگی شاخ و برگ درختان با بار نارنج پیداست. زن کنار پنجره ی گوشه چپ انتهای صحنه – پشت به ما – در پذیرایی است. او با شاخه ای از درخت نجوا دارد.
صدای گرفته ی یک مرد : پروین . ]زن همچنان نجوا دارد[ پروین.
پروین : ]در نگاهی به پشت سر[ ها.
صدای مرد : بیا.
پروین : چیزی می خواهی؟
صدای مرد : نه کجایی؟
پروین : کنار پنجره.
صدای مرد : بازه انگار. چه سوزی می آد، ببندش.
پروین : چای می خوای؟
صدای مرد : ]عطسه می کند[ سرمامون نده، چای پیشکشت.
پروین : تو که سرما خوردی.
پروین شاخه را رها می کند. پنجره را می بندد. با نوک دماغش روی شیشه خط می کشد. موجی بلند صدای دریا را به داخل صحنه می ریزد.
صدای مرد : پروین.
زن در مویه ای آرام سر و شانه اش را تاب می دهد.
صدای مرد : پروین.
پروین : چیه جانم، چیه عزیزم. ]بر می گردد[ کلافه م کردی. یه سرماخوردگی و این همه دنگ و فنگ. گفتم که چای می خوای بهت بدم. شیر می خوای برات گرم کنم. روضه می خوای برات بخوونم.
صدای مرد : نه نه. هر کاری می خوای بکن، ولی روضه نخوون.
پروین : اگه کاری نداری راحتم بگذار. باشه؟
صدای مرد : باشه باشه. ]زن از پذیرایی به ناهارخوری می آید و به طرف پنجره ی گوشه چپ صحنه می رود. مرد از اتاقی که در خط دوم صحنه مجاور کریدور است، بیرون می آید[ راحت باش کاریت ندارم. فقط …
پروین : ]با فریاد[ فقط راه نرو. فقط فکر نکن. فقط غصه نخور. فقط نفس نکش. مثل همیشه. این حرفته، مگه نه؟
مرد : حالا چرا صدات رو بلند کردی؟
پروین : ]آهسته و با گریه [ صداتم بلند نکن.
مرد : خب، نگرانتم. تو رو خدا آروم باش.
پروین : آروم، همون طور که دریا آرومه. ]ناگهان[ دریا، دریا، تو آرومی؟
مرد : همان طور که غروب آرومه.
پروین : غروب؟
مرد : می بینی که …
کنار او مقابل پنجره می ایستد.
پروین : من فقط یه جا آرومم.
مرد : کجا؟
پروین : وادی، آرامگاه، پیش بچه م.
مرد می خواهد دستش را روی شانه ی او بگذارد. زن جا خالی می کند و روی یک صندلی کنار میز ناهارخوری می نشیند و به نقطه ای از هال خیره می شود. صدای دریا در سایه روشن صحنه، زمینه ی سکوتی دلخواه برای آن دو است. در ادامه ی آن، پشت یکی از ستون ها، کودکی هفت ساله در لباس زورو، با کلاه و نقاب و دو هفت تیر برای لحظه ای به چشم مادر می آید.
پروین : ]می خندد[ ای شیطون بلا.
مرد بر می گردد و به زن نگاه می کند. کودک برای او هفت تیر می کشد. زن در پشت یکی از ستون ها پناه می گیرد. مرد با کنجکاوی آمیخته با وحشت به زن نگاه می کند. زن انگار د رخیال خود است و با کودک در بازی است. او گاهی به چپ و گاهی به راست سرک می کشد. کودک در نشانه گیری به او شتاب دارد.
مرد : پروین.
زن همچنان غرق در بازی است.
مرد : پروین.
کودک تپانچه در می کند و صدای آن شنیده می شود.
پروین :آه.
تظاهر به زخمی شدن می کند و می افتد.
مرد : ]با فریاد[ پروین.
به طرف او می رود.
پروین : آه.
مرد : حالت خوش نیست؟
پروین : ]خیره به او می نگرد[ ها؟
مرد : می گم حالت خوش نیست؟
پروین : ]گیج[ حالم؟ نه، چرا.
می خندد و بلند می شود. نوک پا، آرام به پشت ستونی که کودک در کنار آن بود، می رود.
پروین : شیطون ناقلا، کجایی؟
مرد : ]با فریاد[ پروین. ]او را می گیرد[ پروین.
پروین : ]با فریاد[ ولم کن. ]می خندد[ کجایی؟
چند بار دور ستون می چرخد، اما از کودک نشانی نیست. بهت زده می ایستد و به شوهرش نگاه می کند.
پروین : این جا بود.
مرد : خل شدی؟
پروین : ]به حالت گریه[ به خدا.
مرد : ]عصبی و متحیر[ به خدا چی؟
پروین : به خدا این جا بود.
مرد : کی این جا بود؟
پروین : آرش.
مرد : آرش؟
پروین : ]با ریتم صدای کشیده – انگار بهانه ی او را دارد[ لباس زورو تنش بود.
مرد : ]سرش را با تاثر تکان می دهد[ اون مرده، می فهمی؟ ماشین زده کشته تش. تو هم داری دیوونه می شی.
پروین : ]به خودش می آید[ دیوونه؟
مرد : بله.
از او فاصله می گیرد و به کنار پنجره می آید.
پروین : ولی من دیدمش. به خدا.
مرد : اون مرده، ماشین زده تش. پس فردا هم چهلم شه.
پروین : می دونم.
مرد : ]با فریاد[ پس دیگه چه مرگ ته. بدبخت، دیوونه می شی. این قدر فکر و خیال نکن. این قدر تو خودت نرو. این قدر نایست کنار پنجره با خودت نجوا کن.
پروین : تو که از من بدتری. ]مرد از کنار پنجره دور می شود[ یعنی تو هیچی ت نیست؟ ]به تندی قدم می زند و دست هایش را زیر چانه اش گره کرده و به هم می مالد[ سوختم سوختم. جیگرم آتیش گرفته.
مرد : بذارم از خونه برم بیرون؟ ]فریاد می زند[ ها، برم بیرون؟ برم بیرون؟
پروین : ]به خود می آید – آرام[ها بری بیرون؟ نه، نه. ]به طرف او می رود و به او می آویزد[ نه، بیرون نه.
مرد : پس ساکت باش.
پروین : چشم، چشم. ]ولش می کند. راه می رود. با خودش[ چشم … آه … آه … ]جلو دهانش را با هر دو دست می گیرد[ آه … ساکت، ساکت. ]راه می رود[
مرد : عصای دستم نبود؟ گوشه ی جگرم نبود؟
پروین : ]راه می رود[ بود، بود.
مرد : ]با گریه[ انگار اون روز زنگ مدرسه ش دیر خورد. چقدر این پا اون پا کردم. لنگه پا موندم، شک ورم داشت؛ یعنی زنگ مدرسه ش خورده، نخورده؟ بعد صدای زنگ اومد : دنگ گ گ گ. خوشحال شدم. پس به موقع اون جا بودم. بچه ها با بلوزها و کاپشن های رنگی، زدن بیرون با کیف های مدرسه، دفتر و خط کش و کتاب، ته مونده ی بیسکویت و شکلات و پفک و یکی – دو شاخه گل. من چشمم دنبال یه کاپشن نارنجی بود؛ با یه کیف پشتی سرمه ای. بالاخره دیدمش. دست تکون دادم. مثل فرفره رسید.
سلام
سلام باباجون، خوبی پسرم؟
آهاه … بابا.
جونم.
بابا، باباجون.
جونم چیه؟
کارت هزار آفرین گرفتم.
جدی؟
آقا معلم گفتش خوب بیست ها را درو می کنی، آی کوچولو …
خب، حالا منم یه آفرین بهت می دم بشه هزار و یک آفرین …
زن روی یک صندلی کنار میز ناهارخوری می نشیند.
پروین : بسه، خواهش می کنم. دیگه چیزی نگو.
مرد : ]به گلویش دست می زند[ انگار صدام گرفته. یه چیزی تو گلوم مونده. از همون وقت تا حالا. خوب شدنی نیست.
پروین : آنژین کردی.
مرد : نه، آنژین نیست.
پروین : پس چیه؟
مرد : بغضه.
پروین : پس حرف نزن. هر چی تو دلته بریز بیرون.
مرد : گفت خیلی تند می ری. گفتم مهمون داریم بابا.
پروین : آه، مهمون. دیگه از هر چی مهمونه بدم اومده.
مرد : منم همین طور . ]قدم می زند[ تا وقتی مهمونن، شیر و مرغ و جون آدمیزاد کم شونه. جای خوب، غذای خوب. آب خنک و خواب راحت. صبحانه : کره، پنیر، مربا با نون تست. ناهار : مرغ ماهی و فسنجون. شام : خورشت سبزی و بادمجون. ولی میزبان که شدن ]ادا در می آورد[ ببخشین، ما شب حاضری می خوریم. دو تا تخم مرغ می شکنن برات تا ساعت ۱۲ باید بشینی پای تلویزیون و وراجی های خودشون. انگار نه انگار مهمونی. از راه رسیدی. خسته ای. باید کپه ی مرگ تو بگذاری بخوابی. ]قدم می زند[ کار دهن دره و خمیازه که بالا کشید، به پتو بهت می دن باید گوشه ی هال بگیری بخوابی. ]می ایستد[ آه مرده شورشون ببره. خلقم تنگ شد.
ساعت هشت ضربه می زند.
پروین : دواهاتو خوردی؟
مرد : نه، الان می رم می خورم.
مرد به اتاق می رود.
پروین : ]تنهاست. به اطراف نگاه می کند. انگار ترس برش داشته است[ ببین.
صدای مرد : ها.
پروین : کجایی؟
صدای مرد : یعنی چی کجایی. خب تو اتاقم دیگه.
پروین : گفتم شاید رفتی بیرون.
صدای مرد : بیرون واسه چی؟
پروین : خودت گفتی که می ری.
صدای مرد : نه دیگه نمی رم.
پروین : سعی کن تنهام نگذاری … انگار کمی می ترسم.
صدای مرد : می ترسی! از چی؟
پروین : از همه چی. ]راه می رود[ از صدای باد. از صدای آب. از صدای پا …
مرد : ]با قطره بینی در دست بیرون می آید[ صدای پایی نیست.
پروین : گوش کن، چرا … هست. ]صدای پا به گوش می رسد[ می شنوی؟
مرد : خیالاتی شدی.
پروین : انگار صدای پای حامده.
مرد : حامد کجا بود، اون رشته.
پروین : می ترسم تو چشم هاش نگاه کنم.
مرد : یعنی سرزنشت می کنه؟ زخم زبونت می زنه؟
پروین : اگه می خواست بزنه تا حالا زده بود.
مرد : پس چی؟
پروین : اون برام حرف می زنه و با حرف هاش معنی زخم رو کوچیک می کنه.
مرد : خب، این که خوبه. اون بهت تسلی می ده. ]صدای پا[ آه من صدای پاشو می شنوم. ]تا جلو در می رود. نگاهی به بیرون می کند. بعد در را نیمه باز گذاشته، بر می گردد[
پروین : تو تاریکی وایستاده داره با خودش فکر می کنه … این خونه چه قدر سوت و کوره و چه بغضی هم کرده!
مرد : خیالات ورت داشته. قرار نیست اون بیاد، مگه این که تلفن کرده باشه.
پروین : ]با فریاد و اشاره ی دست[ اون جا وایستاده.
مرد : ]ناباور و با فریاد[ اون جا وایستاده چه کار؟ ]می رود نگاه می کند. بعد در را به هم زده، عصبی بر می گردد[ این قدر وایسته تا زیر پاش علف سبز بشه.
پروین : این چه حرفیه! در رو برا چی بستی؟
مرد : وقتی کسی پشتش نیست، چه فایده باز باشه.
پروین : اون با حسش همه جا هست. برا اون هیچ دری قفل نیست.
مرد : اگه قفل نیست خب می آدش تو.
پروین : اومده به خدا. به جون آراشم.
مرد : آرشت تو وادی خوابیده.
پروین : ]جیغ می کشد[ نگو.
مرد : ماشین زده، کشته تش … ما مهمون داشتیم. من از مدرسه آوردمش. سر کوچه ولش کردم، فرستادمش که بیاد خونه. گفتم تو می ری خونه، منم می رم یه کم چیز میز واسه مهمون ها بگیرم بیام. اون تا نصف راه اومد. بعد هوای تو رو کرد. گفت بیاد پیشت. تو مثل همیشه اداره بودی. اداره تم اون دست خیابون بود. خیابون که نه جاده. جاده که نه قتلگاه. چه مردمانی بی جون شدن. چه پیرزن ها و بچه هایی که زیر ماشین رفتن. حالا هم می رن. یه جاده که بیشتر نیست. مثلا شاهراه. هر چی ماشین تو خط کناه ست باید از این جا رد بشه. ]قدم می زند[ اون یه دفعه م به تنهایی اومده بود پیشت. تو همیشه می ترسیدی که این اتفاق بیفته. با صدای هر ترمز زهره ترک می شدی. همکارات بهت می خندیدن. این ها رو می گم تا باددت باشه چه اتفاقی افتاده. اون خواست بیاد پیشت. خب، تو مامانش بودی و عرض یه جاده بین تون فاصله بود. اومد، ولی فقط نصف عرض خیابون رو. عرض دیگه شو تو اومدی. جیغ کشون. با یه لنگه کفش. یه لنگه کفش دیگه ت زیر میز اداره ت بود. جنازه شو بغل کردی. همون جا وسط جاده نشستی. جاده اصلی. جاده ی کناره. با چه قدر ماشین عبوری : تهران الف. اصفهان ب. شیراز میم. کرمانشاه جیم. بندرعباس ل. تبریز کوفت. مشهد زهرمار. رشت ۱۱٫ رضاییه ۱۲٫ وانت کامیون تریلر … ]در تمام مدتی که مرد حرف می زند زن دست هایش را روی سرش گرفته و در طول صحنه راه می رود. صدای در یا حضوری رعب انگیز دارد[ تو جیغ می کشیدی و تموم وقت یه چیز می گفتی …
پروین : ]جیغ می کشد[ این شهر مگه صاحب نداره؟
مرد : بله این شهر مگه صاحب نداره؟ بله که نداره. اگه داشت ما مساله ی ذبح گاه رو نداشتیم. با یه جاده ی کمربندی می شد به این کشتار خاتمه داد. تو این شهر خونه ای نیست که قربونی نداده باشه. کوچه ای نیست که آدم هاش با یه ترمز بند دلشون پاره نشده باشه. سر شام، سر ناهار، وقت و بی وقت هول زده نریخته باشن بیرون.
پروین : دیگه چیزی نمونده. آب می آد می بردمون راحت می شیم.
مرد : بله. حالام مساله ی دریا رو دار یم. آب بالا اومده. شصت متر پیشروی کرده. تا توی حیاط مون رسیده. ما مالیات می دیم. ما سد می خوایم. ما سنگ و سیمان می خوایم. ما دیواره ی بتنی می خوایم.
پروین : ما گور می خوایم. ما کفن می خوایم.
مرد : ما گوشماهی نمی خوایم!
پروین : ما گوشمالی می خوایم!
هر دو در جهت مخالف هم قدم می زنند.
مرد : من این حرف ها رو برا این می زنم که تو یادت باشه چه اتفاقی داره می افته. چون تو تظاهر می کنی چیزی یادت نیست. تو داری دیوونه می شی یعنی دیوونه شدی. ]قطره را در بینی اش می چکاند و به اتاق می رود[ به اتفاق بدتری فکر کن.
پروین : اتفاق ؟ مگه بدتر از این هم می شه … همیشه دلشوره ی اون رو داشتم نکنه نرسه این طرف؟ آرش جون …
آرش در لباس سرخ پوستی، سوار یک اسب چوبی سفید، از پذیرایی به هال می آید.
آرش : بله مامان.
پروین : از مدرسه که می آی …
آرش : نه مامان خیالت راحت باشه.
پروین : نکنه یه دفعه بخوای بیای پیش مامان پروین؟
آرش : نه مامان، نه.
پروین : اگه شیطون خواست گولت بزنه؟
آرش : می گم لعنت خدابر شیطون.
پروین : آفرین پسرم. درسته که ما خونه مون نزدیک اداره ست، ولی یه خیابون فاصله ست.
آرش : ]حین بازی با اسب که آن را هی می کند[ می دونم مامان. این شهر بی در و دروازه ست. صاحب نداره. ]می رود[
پروین : کجا می ری پسرم؟
آرش : شکار.
پروین : سگت کو؟
آرش : دنبالمه.
پروین چهار دست و پا دنبال او می افتد و صدا در می آورد.
پروین : هاپ هاپ هاپ …
مرد بیرون می آید. غافلگیر صحنه را می بیند. در حالت عصبی کتش را بر می دارد تا به اعتراض از خانه بیرون برود.
مرد : من می روم بیرون.
پروین : ]پا می شود – ترسیده[ نه. ]از پشت لبه ی ژاکت او را می گیرد[ نه می ترسم. خواهش می کنم نرو.
مرد : ولم کن.
پروین : نه نرو. تو رو خدا. ارواح خاک آرش.
مرد : ]متعجب بر می گردد و به او نگاه می کند[ چی گفتی؟
پروین : ]ترسیده[ من؟ هیچی.
سراسیمه به اتاق آرش می رود. اتاق با چند عکس برگردان روی در، از بقیه اتاق ها، متمایز است. صدای دریا، در تلاطم صحنه، حضوری ترسناک دارد.
مرد : تو گفتی ارواح خاک آرش. این یعنی اون مرده و تو عاقلی.
پروین : نه، خودت عاقلی. من دیوونه ام. به هر چی می خوای فکر کن: آب، مالیات، جاده ی کمربندی، سد. ولی من فقط به یه چیز که دوست دارم فکر می کنم.
مرد : خب، فکر کن. ولی نه تو این اتاق. بیا بیرون، خواهش می کنم.
به اتاق آرش می رود. صحنه خالی است و فقط صدای آن دو شنیده می شود.
صدای مرد : چرا خودت رو جمع کردی رو تخت آرش گرفتی خوابیدی؟ تخت می شکنه. تو که اون تو جا نمی شی.
صدای پروین : می بینی که جا شدم ]از صدایش می توان فهمید که در حال بازی با آرش است. حالی بین گریه و خنده دارد[ هی هوووو. هی هوووو. کجایی پسرم، هی هوووو.
صدای مرد : ]با فریاد[ آخه چه کارت کنم لا مذهب. این چه وضعیه درست کردی. بیا بیرون.
صدای پروین : نمی آم.
صدای مرد : می گم بیا بیرون.
صدای پروین : راحتم بذار.
صدای مرد : پس نمی آی، ها؟ خودم می آرمت بیرون.
صدای پروین : ولم کن.
صدای مرد : با تخت می آرمت بیرون.
صدای پروین : ]با گریه و جیغ[ ولم کن. ای خدا …
انگار گلاویزه شده اند. صدای اشیایی که به هم می ریزد و صندلی ای که می افتد شنیده می شود. در باز شده و زن در مقاومتی آشکار – روی تخت بچه – با چارچرخ بلبرینیگ به داخل هال آورده می شود. زن روی لبه ی تخت می نشیند و پاهایش را از روی نرده ای که از چفت افتاده، به زمین می گذارد. مرد دچار هیجان و تنگی نفس شده است. زن در این لحظه خونسرد به نظر می رسد. انگار کمی به خودش آمده، غم زده به مرد نگاه می کند.
مرد : چها روز دیگه الهام می آدش که بره مدرسه. روحیه اش که نباید از این بدتر بشه. خانم جونی رو چه کار می کنی، تو حال و هوای سکته ست. بچه ها با هزار ترفند تو رشت نگه ش داشتن. بیچاره زنه از نا افتاده. حالا خوبه تو بزرگش نکردی.اداره ت رو رفتی برگشتی. شامت حاضر، ناهارت حاضر، جای دسر از بچه استفاده کردی.
پروین : اگه من جای دسر از بچه م استفاده کردم، تو هم دنبال خوراکی برای مهمون هات بودی.
مرد : مهمون های تو هم بودن.
پروین : باشه ولی شتابت برا چی بود؟
مرد : شتاب چی ؟
پروین : نباید ولش می کردی. نباید نباید … اوف سوختم.
مرد : بچه هوای تو رو کرد.
پروین : حالا منم هوای اونو کرده م. می رم وسط جاده می نشینم تا ماشین بزندم.
مرد : عجله نکن. یکی از همین روزها که داری می ری اداره می زندت.
پروین : خدا بکنه.
مرد : منم می زنه از دستت راحت می شم. دولتم بیداره. ]راه می رود[ انگار بچه شیش دونگ مال اینه.
پروین : یعنی تو نمی سوزی؟
مرد : چه جوری بسوزم وقتی پاهام تا زانو تو آبه؟ دریا ورم کرده. آب بالا اومده. پی ساختمنون ها لق شده. دروازه ها رو آب کنده و برده. ماشین ها تو حیاط مثل قایق روی آبن.
پروین : فدای سرم. کاش آب بیاد ببردم.
مرد : تو مسئوولیت سرت نمی شه؟
پروین : تو سرت می شه؟ برو بزن بیخ گوش دریا دار!
مرد : به دریادار چی؟
پروین : پس به کی چی؟
مرد : این به دولت مربوطه.
پروین : من عزای خودم رو دارم. ]ناگهان به پشت سرش، داخل پذیرایی نگاه می کند[ ای وای بچه م. ما حرف زدیم اون خوابش برد. ]از جایش می پرد[ خدا مرگم بده.
به طرف پذیرایی می رود. کمی بعد، در حالی که بچه را در لباس دریا، با مایو و قطار فشنگ بادی به دور کمر، در بغل گرفته، می آورد روی تخت می گذارد و با خط گریه ی زیر چشم ، تخت را به داخل اتاق بچه می برد. مرد که هاج و واج و شگفت زده مانده، مدتی ایستاده نگاهش می کند. بعد، در نگاه چاره جوی دیگری به بلندی های دیوار و سقف خانه، شانه اش را با تأسف بالا می دهد و به اتاق خودش می رود. همزمان در کریدور باز می شود و حامد با کت چرم، پیراهن سیاه، کتاب و مجله ای زیر بغل و دوربینی با تسمه ی آویخته از شانه تو می آید. او دمپای شلوارش را بالا زده، پاهایش خیس و جفت کفش هایش دستش است. با کنجکاوی به هر طرف نگاه می کند و بعد تا جلو صحنه می آید.
حامد : ]با اشاره ی سکوت به تماشاچیان[ هیس! اونا نمی دونن من از راه رسیده م. شما هم بهتره صداش رو در نیارین. دریا بالا اومده. تا تو حیاط شون پر از آبه. مجبور شدم دمپای شلوارمو بالا بزنم و کفش هامو در بیارم. می بینین که … اجازه بدین اول این ها رو پام کنم. خودم رو که مرتب کردم … ]کفش هایش را می پوشد[ شاید دریا تا ساعتی دیگه عقب نشینی کنه. ولی زنی رو در این خونه می شناسم که با دو چشم حادثه جو سال ها باید در گرداب عقل دست و پا بزنه :
]بر آب غرناطه
اما
تنها آه است که پارو می کشد! [
از لورکاست. می دونین که … بریم تو بازی! اگه کارتون نداشته باشن تا صبح می شینین و تماشا می کنین. می بینین که صحنه خالیه. خب پاشین دیگه. ]مکث[ نکنه منتظرین براتون جاده ی کمربندی بکشن! از این زن و شوهر دیگه حرفی شنیده نمی شه. حرف آخر رو دریا می زنه. ]سکوت – صدای مهیب دریا[ الهام خواهر زادمه! دو روز دیگه از رشت بر می گرده تا بره مدرسه ش. خانوم جونی مادرمه. سر قضیه ی آرش غصه دار شده، چهل روز دیگه می میره. پروین، عاشق پیراهن سیاهش می شه. کیومرث مهمون بازی هاش رو تموم می کنه، پریز تلفن ش رو می کشه، ماشین ش رو می فروشه و به خاطر پیشروی آب در خشکی و درگیری با مسئوولین شهری از اداره پاک سازی می شه. بعد سنگ قبری برا رویاهاش سفارش می ده و با یه قایق بادی، به همراه پری دریایی ش، به یه سفر آبی خاکی دور حیاط خونه ش می ره … و من … ]به طرف پنجره می رود. آن را باز می کند. نارنجی از شاخه ی درخت می چیند، آن را می بوید و بر می گردد[ من دنبال چیزی ام که معنی زخم رو برا خواهرم کوچیک کنه.
نور صحنه بی رنگ و در نور آبی دیگری، خانوم جونی و آرش، در حالی که او سه چرخه ای سوار است و خانوم جونی رویش را با چاد رگرفته، مثل یک کارت پستال دیده می شوند. چند پز عکس با دوربین به وسیله ی حامد از انان گرفته می شود. در فضای دیگری از صحنه، چند نفر از همشاگردی های آرش با شاخه گل و کفش هایی در دست، پابرهنه برای تسلیت وارد می شوند و پروین را که با تور سیاه، مثل یک پری دریایی، میان قایقی در دایره ی نور نشسته، در بر می گیرند. الهام با بلوز و روسری سیاه، در چند قدمی مادر، کنار خوانوم جونی نشسته و کیومرث و حامد، دو طرف درگاه، هر یک پارویی در دست به رسم صاحب عزا، انگار که پیش فنگ ایستاده اند. پروین، بی تاب در مویه ای آرام، میان صدای دریا و پارو به هر طرف خم می شود، دست به سر و روی بچه ها می کشد و سر و گل شان را می بوید و تنها یک جمله را جنون آمیز و گریان، زیر لب واگویه می کند.
گل من. گل من. پس گل من کو؟
گل من. گل من. پس گل من کو؟ پس گل من … گل من …
در طول صحنه، تکه نور دیگری آرش را، مثل فرشته ای سنگی با دو بال نقره ای و تیرکمان به دست، در گوشه ای از یک نارنجستان، تندیس گونه، بر آرامگاهش، در بر می گیرد.
رشت / اردی بهشت ۱۳۶۹