آبان ۱۶

پیامبر

———————-

نقش ها:

مرد یک چشم

شبح سیاه

شبح سفید

———————-

صحنه

سردابه ای با چند پله و دری بزرگ در بالا. مرد یک چشم، پایین پله ها در حصار خود، خاموش و منزوی، سرگرم تنیدن تار به دور خود است. سفید آن بالا، زنجیری دستش است که به مچ دستی که مرد با آن می تند، بسته شده است. زنجیر دیگری، به مچ پای مرد، در دست سیاه است. سفید ناآرام، سیاه خمشگین و مرد مضطرب است.

صدا :

و آن گاه، زمین دهان باز کرد

آب ها را بلعید

و باران ها را بلعید

پس گیاهان از روبیدن بازماندند

و مرغابیان بر صخره ها خشکیدند

خاموشی نضج گرفت

و سه شبانه روز از آسمان تف بارید!

پس قوم هیچ به دشت ها ریختند

و له له زنان به نماز ایستادند

و مذبوحانه به نیایش پرداختند

آن بالا سفید زنجیر را می کشد. دست مرد در هوا می ماند؛ بر می گردد و برزخ نگاه می کند. سفید سرش را به زیر می گیرد. مرد دستش را می کشد. تندتند می تند. سفید مدتی به مرد خیره می شود.

سفید : ]بلند و ناگهانی[ نه.

می نشیند و آرام گریه می کند.

: نه، نه، نه.

سیاه خفته بر می خزد. با نگاهی تند، چشم می چرخاند و عصبی یک پله به زیر می آید. مرد همچنان که تار می تند، نیم نگاهی به وی می کند.

سفید : ]با خود[ زشتی … زشتی … زشتی …

چشم انداز من این جا همه زشت

همه دیوار بلند

همه خاموش و سیاه

]بر می خیزد و با مشت اشاره ای تحقیرآمیز به سیاه می کند[ سیاه!

سیاه : ]در تقابل با او . خشمگین و با مشت های گره کرده[ سیاه، هاها … سیاه.

سفید : ]یک پله به زیر می آید[ سیاه لعنتی!

سیاه : ]یک پله به بالا می رود[ لعنتی ها ها … ولی نه مثل تو رو سیاه!

این حالت تا نقطه تلاقی ادامه دارد. آن گاه یک لحظه آن دو به مچ هم می آویزند. مرد دیگر نمی تند، اما سخت می گرید. آن ها به هم می پیچند.

سفید : سیاه لعنتی!

سیاه : سفید لعنتی!

مرد، بی نگاه می گرید. جنگ نرم. سفید مچاله می شود. سیاه بر می گردد می نشیند. مرد ساکت می تند. سفید زانو می زند. آرام زنجیر را می کشد. دست مرد در هوا می ماند.

سفید : آی، آهای، می شنوی؟ من هنوز زنده م. هنوز می تونم نفس بکشم. به شرط این که مجبور نشم این هوای کهنه رو، تو ریه هام فرو ببرم. آهای، یه تکونی بخور. نگذار همه چی تموم بشه. دریا هم که باشی، تنها شاه ماهیت منم. تو حیفت بیاد منو با این فلس‌های نقره ای شب تاب و این تاج ستاره نشون دریایی، این جا پهلو خودت نگهداری. آهای، زندگی بیرون مثل دریاست. زیبایی های وحشی و دست نخورده رو فقط تو عمشق می شه جست. تو با یه غوطه هیچی نمی تونی ازش در بیاری. باید بری زیر. باید تا اعماقش فرو بری. آهای، منو با خودت ببر اون جا. ]اشاره به بیرون در بزرگ[ راه دوری نیست. یه تکون، فقط یه تکون ملایم، می تونه تموم عقده هاتو از دلت واکنه. فاصله ی بین من و تو رو هیچ کنه. تو رو تهییج کنه. ماها رو به اون طرف دیوار ببره و زندگی رو، عشق رو، رویا رو، دوباره بهمون برگردونه.

یک صدا : ]موزیک متن[

زمین سرشار از بوی شگوفه

هوا صاف

و بام خانه ها خیس

ز باران شب پیش

کبوترهای وحشی بر لب جوی ]طنین چرخ های یک درشکه[ درشکه!

تئاتر مه، خیابون ستاره!

این تکه را می توان با تصاویر صوتی ارائه داد. سفید در فاصله اجرای این قسمت با استفاده از حالت شیفتگی که مرد به خودش گرفته، یک پله بالا می رود و به آرامی زنجیر مرد را می کشد. مرد، نا به خود، از حصار نیمه کاره و باز خود بیرون می آید.

سیاه : ]به خودش می آید[ آهای.

مرد به متابعت از سفید یک پله بالا می رود.

سیاه : ]زنجیر مرد را می کشد[ نه!

سفید : ]زنجیر مرد را می کشد[ نه!

مرد یک پایش جلو و پای دیگرش به عقب است. اما دست هایش به جلو و نگاهش به پشت، به سیاه. ملتمسانه. حرکتی نیست.

سیاه : ]آرام[آی، آهای. می شنوی؟  می گم تو هیچ وقت نمی تونی از این در خارج شی. هوای این جا برا زندگی تو خیلی مناسبه. کهنه ست، ولی عاریه نیست.

سفید، ملایم زنجیر را می کشد، مرد نگاهش بر می گردد به سفید.

سیاه : ]یک پله به بالا می رود[ آهای.

مرد نگاهش بر می گردد به سیاه. سیاه به دست هایش حالت دعوت آمیزی می دهد :

سیاه : هوایی نیست که یه دقیقه ی پیش تو ریه ی کثیف یکی دیگه بوده باشه و الانه اومده باشه تو ریه ی تو.

سفید زنجیر مرد را می کشد. مرد بی نگاه، یک پله بالا می رود. سیاه این فاصله را حس می کند. نا به خود بالا می آید.

سیاه : آی، آهای. من تموم وزوزای احمقانه ی این مگس طلایی رو ]با اشاره به سفید[ شنیده م. این هیچیش نیست. فقط دلش برا یه شوخی بی مزه ی اون طرف دیوار لک زده. این که شاید باز هم بتونه وقیحانه آمیزش کنه و گدامنشانه عشق بورزه. تو چهارراه هایی که همیشه ی خدا چراغ قرمز هاش روشنه، سرگردون بمونه … ]نا به خود یک پله به مرد نزدیک می شود. سفید، سریع اما ملایم زنجیر مرد را می کشد. مرد نا به خود یک پله بالا می رود. به این ترتیب، آن سه – دو نا به خود، یک آگاه – به تدریج به در بزرگ نزدیک می شوند[ بله، زندگی بیرون مثل دریاست و تو ]با اشاره به مرد[ زندگی متلاشی و هدر رفته ی پدرانت رو فقط در ته و ژرفای اون می تونی جستجو کنی …

]حرکت آن سه[

یک برج

یا یک دهلیز

یک خنجر مرصع و یک شمشیر

یک سینه ریز طلا، یا یک طوق

یک معبد مقدس و یک زنجیر

این ها هر کدوم می تونه، سند زنده ای از حسابگری های احمقانه : خشم و ستیز، عفو و بخشش، تکریم و نیایش و عشق ها و آرزوهای خفته و ناپایدارشون باشه ]حرکت آن سه[ آهای، تو هیچ وقت نمی تونی از این در خارج شی. مگه این که اون چشم دیگه ات هم، رو این کار بگذاری. ولی اون وقت چشم اندازت هم هیچه و این زنبور طلایی احمق ]با اشاره به سفید[ هیچ وقت هیچی برا نشخوار پیدا نمی کنه.

یک صدا : درشکه!

صدای چرخ درشکه ای که می ایستد.

صدا : تئاتر مه، خیابون ستاره!

همان درشکه که دوباره راه می افتد و دور می شود.

سیاه : چون می میره. آهای، می دونم که تو هنوز مرده ی اونی ]با اشاره به سفید. مرد لبخند می زند[ و گذشته ات رو خیلی دوست داری. این از اون لبخند کدری که الانه رو لب هاته پیداست. پس یه کاری نکن که مجبور بشی برا همیشه اون رو ] با اشاره به سفید[ و گذشت ت رو ]اشاره به آن سوی در[ از دست بدی. اگه اون آغازته، من انجامتم. تو حیفت بیاد که خودت رو برا همیشه بخوای ناتموم حس کنی.

آن سه در آستان دراند. سفید آهسته یک لنگه در را باز می کند. سر و صدای بازار، آدم ها و ترافیک از شلوغ ترین جای شهر، به درون می ریزد.

سیاه : آهای، پشت این در، آن سوتر، زمین، تند و تندتر می گرده. مرگ برقی، زندگی برقی، جماع برقیه! بهترین نوشابه های مقوی، آب جهنده و بهترین خوراک گرم، ساندویچ گوشت مرده ست. ]رو در روی مرد می ایستد. سفید در انتظار لحظه ای است[ آهای، تو حیفت بیاد بخوای خودت رو …

سفید با دست هایش ناگهان به سینه ی مرد و سیاه می زند. مرد به بیرون پرت می شود. سیاه نیز به کناری می افتد. سفید در رفته است. مرد نیز با زنجیرهایش. نور صحنه قرمز می شود. سیاه، مچاله و مغموم و خیره است. در، یک لنگه اش با زمانده است. بیرون، ظلمات و شب در کادر مستطیلی شهر خاموش است. آن گاه، سیاه به خواب می رود. تصاویر صوتی زیر ارائه می شود.

تصویر اول : صدای پای یک فراری و آژیر خطر.

تصویر دوم : کف و هورا از یک میتینگ سیاسی.

تصویر سوم : فریادهای استغاثه آمیز عده ای در مراسم قرعه کشی بلیت های اعانه ملی : هفت … سه … نه … یک … صفر … صفر … ص.ف.ر!

تصویر چهارم : ملچ و ملوچ چند دهان، در یک اغذیه فروشی.

تصویر پنجم : صدای چند فروشنده : کرپدوشین، ماهوت، اطلس فاستونی.

همهمه ی چند زن

تصویر ششم : جیغ کوتاه یک دخربچه : ئه، مگه کوری؟ پامو لگد کردی.

تصویر هفتم : جیغ کوتاه یک زن : آقا پسر، یادت باشه شب که رفتی خونه، یک انگشتم …

تصویر هشتم : تاکسی، تاکسی!

صدای ترمزی کشدار

تصویر نهم : آقا! مریضخونه هزارتختخوابی کجاست؟

تصویر دهم : صدای یک زن : زیرپوشم رو می خوای چه کار؟

تصویر یازدهم : چاقو، چاقو، خون … چاقو.

سیاه : ]سراسیمه از خواب می پرد[ آه آه …

و همزمان : مرد به درون پرت می شود و در گوشه ای می افتد. سرش خونی و با پشت دست، چشم هایش را پوشانده است. آزاد است، اما زنجیری به پا دارد. سیاه بر می خیزد. ترسناک به مرد نزدیک می شود. می نشیند و نگاهش می کند. بعد زنجیر را از پای مرد باز می کند؛ بر می گردد به جای خود و آن را به شکل یک طناب دار گره می زند. مرد بر می خیزد. کورمال از پله ها پایین می آید. سیاه، خاموش و بهت زده، نگاهش می کند. مرد از حصار باز و نیمه کاره ی خود، به درون می رود و مانند عنکبوتی پیر در قلب آن می نشیند. سیاه از همان جا طناب را به پایین پرت می کند. طناب نزدیک مرد می افتد. مرد با صدای آن تکانی می خورد و آن گاه با دست پی آن می گردد. به محض آن که آن را یافت، نو رصحنه تمامی سیز می شود. یک صدا در هم آهنگی دست های مصمم مرد که آماده ی حلق آویز کردن خود است.

صدا :

و اینک

شب تو را بر می گزیند

تا پوچی را پیامبر باشی

از این پس تو

به شلوغ ترین نقطه های شهر

بر خواهی گشت

و با احساساتی مشابه

با مردم سخن خواهی گفت!

پس آنان

تو را باور خواهند داشت

به درستی که شب را

و هر چیز بیهوده ی دیگر را!

صحنه خاموش می شود.

اسفند / ۱۳۴۱

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید