آذر ۲۵

طرح صحنه یکم-:
نور از بالا، روی میزگرد شیشه‌ای، با پنج پایه چوبی، از جنس بامبو، که در نقطه مماس، چند ‌شاخه می‌شود: با سه ‌شاخه گل تزئینی روی میز، و چهار صندلی با کفیِ گرد، و‌ روکش مبلی از همان جنس، که بدنه آن نیز منحنی است:

بازی:
بکتاش، چیزی در لیوان پایه‌دار سر می‌کشد، و بلند می‌شود. نور، او را تا میز تلفن باگوشی سیار، می‌برد.
‌شماره می‌گیرد:

– الو…
حالا ما فقط صدای او را داریم. آن سوی خطِ سیم، نوری مشابه از بالا، پسربچه را، که گوشی را برداشته؛ می‌گیرد.
پسر بچه:- الو، بفرمایید.
در‌ یک خط مستقیم نور، با دایره‌ روشن، مرد و پسربچه، در مکالمه‌اند:
:- بفرمایید.
بکتاش:- اگه آقای، چیه ‌این… اسمش، دکتر… هست، می‌خوام باهاش صحبت کنم.
پسربچه:- اگه ممکنه… فرمایش‌تونو بفرمایید.
بکتاش:- فرمایشم برای ‌شما سنگینه!
پسربچه:-‌یعنی چی که سنگینه…
بکتاش:-‌یعنی ‌این که‌ شما موتورت نمی‌کشه! برای ‌شنیدن حرف‌های من، بابات هم…
مکث می‌کند.
پسربچه:- بابام هم چی؟
بکتاش:- به سن قانونی نرسیده!
پسربچه:- چی؟
دکتر:- موشی، کی‌یه؟
پسربچه:- نمی‌دونم بابا.‌ یه آقاهه‌ست، می‌گه ‌شما به سن قانونی نرسیدین!
دکتر:- بذار تلفن ‌رو ‌روی بلندگو، ببینم چی می‌گه.
پسر بچه دگمه را می‌زند. حالا تلفن ‌روی بلندگو است.
-:حاجی، چی می‌گی؟
بکتاش:- مرکز بازی‌های فرسایشی؟
دکتر:-‌شما؟
بکتاش:- مستر موش!
نور قطع می‌شود.
حالا ما، مردِ تنها، بکتاش، را داریم که گوشی را می‌گذارد، دگمه‌ای را زده، با موزیک، بر می‌گردد.

بکتاش:- [با مخاطب فرضی] البته من کوتاه آمدم. به نظرم درست نرسید. چون صدا ‌روی فون بود؛ و من نمی‌خواستم باباهه‌ رو، که تو میدان تره‌بار، دستی به توبره و سری به آخور داشت؛ مچلش کنم. آن هم پیش بچه‌ش؛ و به کجاش پارسنگ ببندم. ‌این‌ها وقتی به آلاف و اولف می‌رسند؛ ‌یعنی مقام و موقعیت و ‌اینا؛ قدرت‌شون تنفیذ می‌شه به‌شیطان الرجیم! همین‌جا، اگه به انتظامات نمایش، بر نمی‌خوره؛ باید گفت: بر‌شیطان الرجیم لعنت!
تلفن زنگ می‌زند.
بکتاش:- [در نور بسته، گوشی را برمی‌دارد] بکتاش، بفرمائید. سلام. نه مرسی. هاه، هاه، هاه… استادت دو سه‌ روزی نیست. صبح از تهران می‌زنه بیرون.‌ هاه، ‌هاه… بله میرم ‌شمال یه سر به آپارتمانم بزنم. بله، احتمالش هست بیشتر بمونم. ادیت آن متن؟ می‌مونه برای بعد. خب چیکار کنم، نمی‌رسم. می‌خوای بده ‌یکی دیگه برات آماده‌ش کنه. نه آقا، نمایشنامه است. کار زیاد داره. دیالوگ، مونولوگ؛ جنس آدم‌ها و رابطه. درک موقعیت و طرح صحنه. خط قرمزش جای خود! تم پنهانش‌ رو می‌گم؛ به یه اسکناس هزاری نگاه کن؛ نخ ابریشمش رو می‌بینی؟ تم باید مثل نخ ابریشم، تو بافت متن، جا خوش کنه. خط قرمز نداره؛ چه بهتر! پیشونی‌نوشت که داره! همون جنبه‌های دوزخی بودنش رو آشکار می‌کنه! اما خب، ماتریالش زیاده. سوژه‌ی بدی نیست. ببینم چی می‌شه. پاگیرش که شدم. باشه خب، دستش می‌گیرم. ‌یک تله هم اونجا کار می‌ذارم. اما اگه جای موش، خودم توش افتادم چی؟ گفتم که! ‌روی متن نمایشت کار می‌کنم. قول نمی‌دم. اما برای اجرا آماده‌ش می‌کنم.
کمی‌به غذا نوک می‌زند.
نه خب، چه اشکالی داره. می‌تونی تلفن بزنی. اما گفته باشم. من اهل آب‌بندی و گاوبندی اینا نیستم. را‌ه‌دستم باشه، ‌یک صحنه‌ی خشکه‌لاس، تو تراس، واسه ‌شما که نه، رؤیا و بکتاش می‌نویسم! اما فکر نکنم اون دو تا پرسوناژ زبلت، اکرم و پوران ‌اینا، بذارن! زیادی حواس‌شون به منه. به من که نه؛ به بکتاش! هرچی باشه، اکرم زن سابق اونه خب!
مدتی گوش می‌کند و از لیوان پایه‌بلند می‌نوشد.
مونولوگ مقام منیع، مردک کله مازو ‌رو، می‌برم آخر نمایش. نترس! اگه مخاطب منه؛ موتورش می‌کشه پیام‌رو، آخر بازی هم که‌ شده، بگیره. خب سفارش دیگه‌ای نداری؟ راستی آن جمله‌ی”دنیای کوتوله‌ها، ‌شأن خالقان آثار ماندگار و هوشمند‌و، برنمی‌تابه“رو، حذفش می‌کنم. ”تقسیم غنائم کوچک، در سفره‌خانه‌ی تئاتر، سابقه‌ی نحوستی داره“ رو هم، همین طور! واسه چی می‌خوام برش دارم؟‌ ای بابا، قضیه‌ی موش و گربه‌ی عبیدزاکانی ‌رو، تداعی می‌کنه! آقا این قدر استاد به ناف‌مون نبند؛ حرفت رو بزن! چیزی نداری بگی؟ خب به وقتش زنگ بزن. گفتم که. هر وقت دلت خواست تماس بگیر. اصلاً سوار‌ یابوت‌ شو، بیا‌ شمال، منو ببین! الو… پشت خط دارم، ‌یک لحظه گوشی…
خط دو را می‌زند و با گفتن: ”آقا اشتباه است“ به مکالمه برمی‌گردد.
آقا ‌یک چیز گفته باشم. چرا پرسوناژت، با داشتن ‌یک بچه، ادعا می‌کنه دختر خوبیه؟ [مکث] خب سزارین هم، کرده باشه آقا! اون تاریخه که تکرار می‌شه؛ نه نمایه‌های مذهبی! ما که روح‌القدس نیستیم آقا! بعدش، ما نفقات و انفاق داریم! کنارش البته، نفحات الانس جامی‌ رو، هم. با اون رایحه ی خوش. نعوذ بالله!
مدتی گوش می‌کند و سر تکان می‌دهد.
بحثِ اسم نیست آقا! با گذاشتن اسم مریم، ‌روی رؤیا، که مشکلِ برچسب‌اش حل نمی‌شه! [بی اختیار می‌خندد] حل که ‌شد…!‌ یعنی… آقا درز بگیر!
در نگاهی جمعی و دزدانه، به جمعیت:
-: فیلم مون کردی! نگاهم می‌کنن؛ کاری نداری؟ باشه! احتیاط می‌کنم. خدا حافظ!
صحنه برای چند لحظه تاریک و بعد در نور کامل باز می‌شود. (۱)

۱- باقی موکول به تماس مردی از مردستان کارگردانی تئاتر، با گذشته ای نه درخشان تر از آینده اش!

نوشته شده توسط admin


نظر بدهید