آسیب شناسیی تئاتر ایران (۱)
در پرداختی مستقیم به مقولهی نمایش، شاید لازم باشد ضلع جنوبی پارک دانشجو (مجموعه تئاتر شهر) را نشانه برویم؛ چون ضلع شرقیآن -بلا نسبت- مدتهاست که به تسخیر «لُعبتکان» درآمده است. شاید خیلیها هنوز نمیدانند آنجا هم بعضیها خودشان را گریم میکنند و اِکران و پشت صحنه دارند!
البته این یک بیانِ پارادوکسیکال، به شیوهی ادبیاتِ ژان ژنهای بود؛ با اجرای حاشیهایِ شبهای دو هزار تهران؛ در قالب دست کاریهای ژنتیک!
حالا شما که میزان «IQ»تان بالاست و پشت دست ایستادهاید؛ نباید زیرآبِ زبان ما را بزنید. اگرچه دیوار حاشا بلندتر از این حرفهاست و مقوله «گریم»، که همان پنبهکاری روی صورت است؛ جای خودش را به چهرهآرایی به کمک روژ و مداد سایه داده؛ و هیچ آکتور و رژیسوری آبشان این روزها، با نویسنده بهیک جوی نمیرود. با این وصف، پیاله اول را، سهم «بخت برگشتهای» میکنیم، که خیال به حجله فرستادنِ عروس تئاتر ایرانی را، با آلات و ابزار فرنگی دارد!:
تا معضل تئاتر، به کمک مهرههای پشت و گردن وا کرده؛ خلقی را به تماشای «دکترین» خود، بر بام کند!
اگرچه میانهمان، بایک کارت زرد، بد نیست؛ اما نمیشود که یکباره از ضلع شرقی، به وسط میدان تئاتر، که تازگی خاک برداری شده، بیاییم! ما که باستانیکار نیستیم؛ خیال سگ شدن هم نداریم، چرا که این بیشه، فراوان شغال دارد!
بااین همه، نخواستیم این جایزههای کوفتی را، که بیشتر به خالی کردنِ آب خزینه، و بالانسِ بیت المال در ستون هزینه میماند!:-
یک جور استمالتِ توأم با دلالت، تا بخشی از پیامهای تئاتر، پشت کامیونهای هیجده چرخ، در جادههای تخت، به شعر نوشته شود: مثل «این نیز بگذرد»!
و این، با دوست داشتن و بها دادن به تئاتر، دو تاست:
تا اتفاقی در سطح جامعه نیفتد، یعنی تئاتر به صورت هنر ناب، به میان مردم برده نشود و جنبه آگاهی بخش و ارزشمدارِ آن نمایانده نشود؛ بخشی از هویت، هنر، فولکلور و فرهنگ ملیمان در غبار و تاریکی میماند؛ و مدیران اداری آن میتوانند هر آش کشکی را پای خاله بنویسند و هر شعبده، سیرک، سیاهبازی و شلنگتختهاندازی را جای تئاتر به خورد خلق اله بدهند.
جالب اینجاست هرچه تیترِ نشانداران و حمایلبندان تئاتر، درشتتر؛ کارشان ریزتر و زبانشان درازتر است! آنها حتی بخش کمی از ابزارشناسی و الزام به «کشف رابطهی شئ و انسان در موقعیت خاص، یا تراژیک» و تقابل و همخوانی آن را با صحنه به کار نمیگیرند و از خیل بازیگر، بی درد و هویت، تنها ستارههای کاغذی میسازند و به دنبال مقوله مرگ مؤلف، حضور بیرمقِ شبهمؤلف خود را با اقتباس از متون، یا قلمزنیِ نمایشی بیخون، پررنگ میکنند. جغرافیای درد برتر و روابط حسی و عاطفی آدمها و منزلت فردیشان را، در کشفِ دردمندانه موقعیت، نادیده میانگارند. در حرف، میرپنج؛ روی صفحه بیست و یک اینچ، شقالقمر و فتحالباب کرده، مقولهی تئاتر سال دوهزار را تا سطح کوههای سه هزار و پشت آن، به باور شما ارتقاء داده! در عمل به عر و تیز درازگوشان مفر میجویند و آن را معادل با نوآوری، شکستن خطِ زمان و ریسک در آویختن به ریسمان صحنه میگیرند.
تئوری پردازیشان تا آنجا مستند و معتبر است که بخواهند گوشهای از کار خود را توجیه یا تفسیر و یا تأویل کنند. تمایل به واقعگرایی و عبور از آن، با حفظ جنبههای استتیکی زبان، نوعی نظر کارُبردی است، به موقع و فقط برای خودشان: اما آنجا که شتک آن را در نمایش «شب، روی سنگفرش خیس» دیدند؛ موتور زبانشان به کار میافتد؛ برچسب رئالیسم از کار افتاده را بر آن زده؛ بی اعتنا به نیما، که تا، نا «به کجای این شب تیره» میرفت (شاید، نه با گلوگاه خود) بیاویزد، قبای ژنده خود را؛ از قاب کهنه شب و ژندهگیِ قبا، میگویند: که این ژندهگی، بر آن بندهگی؛ و رفتن به چاه ویل تاریخ، و هزارههای خلیفهگری، ارجح و چیره است.
برآنم بپرسم: شما که خط شکن، قداست باز، و ساحتگرا هستید، چرا با چند خروار آجرِ کلمات و آگاهیهای دبش، و اجراهای ریز و درشتی که در سنهای گردان اروپا، با «هفت زاویهی دید» میبینید؛ یک بُرج کفتر، روی صحنهی تئاتر ایرانی، با مصالح نو نمیسازید؟
شما که «داش ایسم – راج کاپوریسم» هندی را روی صحنه میآورید و اسمش را احیای «چارواداریسم» میگذارید؛ شما که غلغلهساز و بداههنواز، به کمک طاووسهای مست، آنوسِ «شو –آگهی» و والسهای «باکاره – آنکارا»یی را، در بزنگاه ِپای زشتش شد هویدا، به بهانه تزکیه نفس، با بالن به هوا میفرستید، شما که لبادهپوش و کبادهگیر، با پرتاب یک تیر، (به فرض که هرچه دورتر ) خیال تعیین مرزِ دوباره و کار روی پروژهی «اصفهان نصف جهان»، در مساحتِ جغرافیای برتر را دارید و در باز آفرینیِ حماسه، دست به توی کاسهی سر مردم میبرید و یا نانتان را در آن ترید میکنید؛ و با عینک نامریی، سنگ نبشتهها را بر قبور اشباح تاریخ، به هفت زبان مُرده، برایمان میخوانید؛ کُنیه و سربندِ رستم را با بند کمرتان، به بازوی سهراب میبندید و اسافلِ شاهنامه را در محافل سهقاپاندازان، به پایان کارتان وصل میکنید؛ شما که عشقهای بالکنیتان را به حساب چهرههای مونتاژ سینمای بلوار میگذارید و شأنِ آن لُرد انگلیسی را خرجِ شب کوریِ تئاتر ایران میکنید؛ هشدار! که پیش از شما و در دهه چهل، هنر مظلوم و نجیب تئاتر، قافله سالارانی داشته: چوب بدستهایی در ورزیل، فریاد مظلومیت خود به آسمان برده، و شنل افتخار، در هجو دیوانسالاری روس، با اقتدار و به نشانهی روح نجیب «آکاکی آکاکویچ»، به همت جعفر والی با دستهای «گوگول» به قامت اکبر زنجانپور دوخته شده است!:-
هنر به هفت شمایل و اقلیم، مردم سالاریها کرده، و هوشنگ ابتهاج، با چه چنگ نوازیها «بسترش صدف خالییک مروارید» بوده؛ نصرت رحمانی «آخرین عابر این کوچه، با سایهای له شده به زیر پایاش، قفل بر درِ سقاخانه زده.» و مست – هوشیار، پرسیده:
«آه، این جام مسین،
از چه سبب
روی سکوی، بدینسان گیر است؛
هوس میکدهاش بود مگر،
که به چنگال تو
در زنجیر است؟»
کسرایی، کمان از «آرش» برگرفته، به پشت خود داده؛ مهدی اخوان ثالث، «چاووشی»ها خوانده؛ و شاملو: «چه بسیار سواران، بر زمینهی سربی صبح، ایستاده دیده؛ هنگامیکه حادثه، اخطار میشده است-:
خدایا، خدایا،
«سواران» نباید با متون خارجی و یا من درآوردی،
انرژیشان هرز برود
هنگامیکه متون نمایشی، به لعنتِ «ناشران دولتمرد» گرفتار آمده؛
هیچ مرکز چاپ و نشری، به توزیع آن اهتمام نمیکنند!
و ما: نمایشنامههایمان، در انجماد فصل، و «نسل کارگردانان منقرض»، در محاق مانده:
حال آن که، تنها، نمایشنامههای اکبر رادی، خوراک دهها جشنواره و آبروی یک فستیوال تئاتر ملی است. باری، فضای کلی تئاتر ما، اگرچه آسیبپذیر است؛ اما این دلیل نمیشود که نقدپذیر نباشد:
آسیبشناسی آن، به عارضهشناسی آن مرتبط است. گاهی نقد، تفقد است؛ اگر چه، نه به هر مزاجی سازگار! بیم آن میرود، ردیف کردن آن، به شلیک تعبیر شده و بازشناسیی آن، نه به درمان، که به دعایی عاجل انجامد:
یکم: انتخاب هنرپیشه اول، با استفاده از مدیوم سینما.
دوم: استفاده از سیاهیلشگر، به شیوهی منارجنبانی و قِر کمر.
سوم: استفاده از گروههای نوازنده از سنتی تا پاپ، به شیوهی حضور درمانیِ فیزیوتراپیستها .
چهارم: استفاده از گروههای راک و بیتل و تیم ورزش صبحگاهی ماهوارهای، یا اقتباس از فرستندههای و «آگهی – شو»، و تُرک!
پنجم: اشاعه «جلفایسم»، در پوشش تئاتر کمیک، که جایگاه ویژه خود را، به لحاظ زبان سرخ، هزل، هجو و کمدی موقعیتها، نه شلیته سرخش! دارد.
ششم: خلیفهگری و خنثیگرایی، با استفاده از زمان تاریخی: فاصله «لاس و گاس تا بغداد» را، در طول و عرض صحنهرفتن و گردنزنی از طریق گیشه، و سوبسیت و بازگوییی جانب دارانهی حکایتِ اشقیاء بر اساس اطلاعات سوخت شده!
هفتم: گردش در باغهای معطر عرفان، با استفاده از چرخ فلک، و ابزارِ الک دولک، و صحنهگردان و چاههای هوایی و زمینی و سبد پرنده و اجرای آتراکسیون تا مرز ترشحاتِ لیبیدوییِ بالای شهری!
هشتم: استتار ضعف و فرار از آسیبهای نقد تئاتر، با اجرای تمام یا بخشی از آثار مشهور، که به منزله بستن قطعات فابریک، به سرسیلندر سوختهی ماشینِ تئاتر امروز است و کارگردان را بیمه و صاحبِ سکههای صاحب قرانی میکند! که دغدغهی تئاتر ملی و زخمهای کهنهی آن را نیز نخواهند داشت.
نهم: چشم هم چشمی و روی دست بلند شدنها، در نرخگذاریی قراردادها (صرف نظر از مضحکترین قدرالسهم برای نویسنده) و پیشنهاد بالا، که در صورت تصویبِ یک سوم آن، باز برای بدلکارها، دو سوم آن، گوشبُری است!
دهم: استفادهی فُسیلی از مُهرههای بی زبان، و فرنگیدان، و بها دادن به دیدگاههای خطینگر و جاانداز، که کارشان نه کشف و درک و شناخت و معرفی نمایشنامههای سیاحتی، که تقسیم غنائم به شیوه الاکلنگی است: بعضیها «توبرهخوار و آخورمدار»اند؛ و مثل نوارهای دو لبه، با فشار یک دگمه برگردان، کار انواع جشنوارههای تئاتر حوزه و موزه را، از روستا تا زندان و دانشجو، روانهی قبرستان آمار و اجرای پیاده – سوار (خیابانیِ) خود میکنند و آنها که زرنگتراند، با گنجاندن یک برنامه سخنپراکنی در حوزه هنری، زهرچشم از ولینعمان خود، همراه با کلید تالار اصلی یا دربهای فرعی، برای دُورِ بعدی اجرای نزدیک خود، میگیرند!
یازدهم: تقسیم غنائم کوچک در سفرهخانهی تئاتر، سابقهی نحوستی دارد: تعدادی از دستچین شدهها، به بهانهی دستکاری در نظرها، و گاه رام کردن هنر سرکش، از طریق تعبیهی دام و شکار نام، هدایایی در ابعاد جعبه کفش، و سکههاییجاسازی شده، با عیار پائین، به جای درفش، (پس متبرک باد نام تو!) میدهند. کاش تناسبی بین جایزه بگیرها باشد: از کارچرخان تا صحنهجنبان و سوزنبانِ ریل «سنگردان» و گورکن و کفندوز و سایهبازان نقش فرشته و غول، و آپاراتچیی چرخ پنجم ارابهی هرکول، که مراتبِ پنچریاش، طی نامهای سرگشاده و بیپاسخ، در «موقوفهی خردادِ عبداله نوری» به طبع، و وسع و سمع نظر، آمد و نیامد! که: دنیای کوتولهها، شأنِ خالقان آثار ماندگار و هوشمند را بر نمیتابد!
محمود طیاری
—————
۱)- این متن با عنوان «نسل کارگردانان منقرض»، مستقلا به ضربِ این قلم به نوشته آمد! و در بخش تئاتر (دفتر دوم ) از کتاب «قهرمان تا نویسنده »: ۳۲۸ ص /نشر افراز/تهران ۱۳۸۸ افزون بر متن قابل رویت است.