وآتشا…
این چه آزاری ست باخود، دل که تنگی میکند
سینه میآزارد و، هر لحظه چنگی می کند.
او که با من در قفس زنجیری زلف تو هست
در نفس بگرفتن از من ، کی درنگی میکند.
بس که میریزد به پای سینه آن خونابه را
سیل ِبنیان کن، کجا با تخته سنگی میکند.
سر همیکوبد به پای سینه تا آید برون
گوئیا دارد خیال ِخود زرنگی میکند!
کوه را با آهوان ِ یاد میگیرد سراغ
چون نشانش میدهم، خیز پلنگی میکند.
آنچه با من میکند او ، کارزاری بسعبث
در قفس با مرغ عشقم، مار زنگی میکند!
بال و پر از پیر ِما، عشق زلیخایی بسوخت
خامُش این آتش، کجا آن چاه ِسنگی میکند؟
شیوه ها دارد گل خشخاش چشمت، وآتشا…
خواب رنجور مرا کی مردِ بنگی می کند.
دل چو یوسف مانده در چاه و، نمیدانم چرا
پیرهنهای مرا خونین و رنگی میکند!
محمود طیاری
رشت. بهار ۱۳۹۶